یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بر لب پنجره ایستاده دود می‌کرد سیگار

بر لب پنجره ایستاده دود می‌کرد سیگار
منم عاشق و  مجنون و دیوانه بی قرار
دودِ سیگار و  افکار  سرگردانِ من
شرار نگاهش  آتش انداخت بر خرمن جانِ من
چو دستم بود کوتاه  از آن زلف دوتا
سوختم و  خاکستری ماند از من به جا
می‌خواهم ای باد مرا با خود ببری
بر مزارع سرسبز  بارلی  بگذری
می‌خواهم که  از جانم سر برآرد  گیاه

باشد خدارا  که عمرم  نگردد تباه
مسخ شوم، مبدل به  یک‌ نخ سیگار
میان دو انگشت داغش بسوزم اینبار
که شاید کامی از لعل معشوق بگیرم
خاکستر شوم  دود شوم، آنگه بمیرم .
مسعودحسنوند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد