یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به دور از دستِ تو ابری رها در باد و طوفانم

به دور از دستِ تو ابری رها در باد و طوفانم
کجایی تا ببینی که پریزادی پریشانم

چه شوقِ تازه ای هر شب به دیدارِ تو دارم من
منی که خسته و تنها به کنجِ کهنه زندانم

بپوشان بر تنم امشب تمامِ بوسه‌هایت را
برهنه مانده بی رؤیا به زیرِ سیلِ بارانم

شکایت‌های بسیاری به درگاهِ خدا کردم
نمی‌دانم که بی‌ بابا چرا در بندِ این جانم

میانِ ما نفس‌هایم شده دیوارِ سنگینی
چه روزی می شود ویران؟ نمی دانی نمی دانم


مسعود اویسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد