یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

صدای سوت قطار مرا اذیت میکند

صدای سوت قطار مرا اذیت میکند
گوش هایم را پر از نفرت میکند
امروز نشسته ام روی صندلی
منتظر یک یار بسیار قدیمی
باران از آسمان میبارد
و زار زار گریه میکند...
باران اشک هایم را که به گونه هایم میریزد پنهان میکند...
آه سرد است چرا یار قدیمی نیامد
مه زیاد است شاید دیدگان پر خمارش مرا نمیبینند...
نقس که میکشم... با هر بخاری که از دهانم خارج میشود...
صبرم لبریز و خونم در رگ های سبزم پر فشار تر جریان دارند...
کم کم باران آرام آرام اشک هایش را پاک میکند
و از کنار من میرود و من را تنها میگذارد.
مه رفت یعنی چشمان یار مرا میبیند...؟
آه آری او مرا دید و به سمتم آمد...
اشک میریزد یار قدیمی ام
آه آخر چگونه به او بگویم
که من دار فانی را وداع گفتم..؟
چگونه به او بگویم که من روحی در این دنیای ناپایدارم...؟
یار قدیمی این را بدان که من در این مه سرد
جز تو کسی را ندارم و ندیدم
و قلبم که از تو در آسمان جاریست
بدون هیچ جسمی برای تو می تپد...


یگانه یوسفی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد