یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یه وقتایی دلت می گیره

یه وقتایی دلت می گیره
نمی دونی چه مرگته
نمی دونی چکار کنی
زمان و مکان از دستت در میره
نه چیزی میبینی
نه چیزی میشنوی
انگاری به ته خط رسیدی
هیچ کورسوی امیدی نیست
هیچ دری به روت باز نمیشه
خفقان مطلق تجربه میکنی
بغض از اعماق وجودت
زبونه میکشه
جوری که حتی نفسات نصفه و نیمه میاد
گاهی میره گاهی هم گیر میکنه
یه جایی مابین سینه و حنجرت
که هیچ اسمی براش تعریف نشده
راه میری و هی دور خودت میچرخی
میشینی
یه دفعه ای
مثل اسپند رو آتیش
از جات میپری
به معنای واقعی کلمه
کفری میشی
ته دلت خالی میشه
انگاری یه حفره بزرگ تو وجودته
که پرشدنی نیست
نه دوس داری فکر کنی به چیزی
یا کسی
نه دوس داری صدایی بشنوی
حتی اون آهنگی که عاشقش بودی هم
نمیتونه آرومت کنه
یا صدای کسی که همه زندگیته
میفهمی که چی میگم
سگی سگی سگی
هیچی حال دلت خوب نمیکنه
علاجش فقط تنهاییه
اونم تو یه گوشه دنج و خلوت و تاریک
بدون هیچ صدایی
حتی صدای عزیزترینات
خودت باشی و خودت
خودت باشی و همه ی غمهای گذشته و حالت
مثل خل و چلا بشینی
گیر بدی به یه جای نامعلوم
یه جایی تو عالم هپروت
بی دلیل و با دلیل
اشکات همه ی صورتت خیس کنه
یه کام عمیق از سیگار تلخت بگیری
نفست حبس کنی
دودش ول کنی تا ناکجا آباد
انگاری یه بخشی از وجودت رها کردی
شماها رو نمیدونم
ولی من اینجوری برمیگردم
به این زندگی
به این لجنزار
به این دنیای کوفتی
اگه
سکوت و جای دنج و
پاکت سیگارم باشه
و گاهی یه استکان چای


بهروز حیدری نائیج

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد