یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نبردم با تو آخِر قصه را، اما نمی مانم

نبردم با تو آخِر قصه را، اما نمی مانم
تو را وا میگذارم با خودت تنها، نمی مانم

شبی رد میشوم با کوله باری غصه از کویت
صدایت می زنم آهسته و آنجا نمی مانم

نمی مانم که مشهورم کند از تو بریدن ها
که حتی یک دم دیگر در این غوغا نمی‌مانم

درآویزم به دامان صبوح و می روم با او
که در سکر غبوق و در شب یلدا نمی مانم

کنون از پیله ی تنهایی ام بیرون شدم، دیگر
‌کنار شعله ی آتش چنان پروانه می مانم

و روزی می روم از گیر و دار زندگی بیرون
خیالت جمع روی دست این دنیا نمی مانم


رضا محمدصالحی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد