ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
می چرخم
و دنیای تو را ،
با چینهای دامنم ،
به کشف بکر یک خاطره دور میرسانم ،
موهایم را نباف ،
این وحشی رام نشدنی سیاه ،
تجسم پریشانی قلب من است ،
وقتیتو ،
نگاهم نمیکنی ...
روشنک_آرامش
غالبا در هر تصادف ، می رود چیزی ز دست
لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم ، دل برفت
حسین_فروتن
کنار پنجره یک پوستر از عکس تو چسباندم
کمال همنشین را باش عجب تهران زیباییㄟ(ツ)ㄏ
سید_سعید_صاحب_علم
دیدار جهان بی تو غم انگیز شد ، ای یار !
انگار ، بهاری است که پاییز شد ای یار !
چندان که مرا جام تــُهی شد ز می وصل
جانم ز تمنای تو ، لبریز شد ، ای یار !
ناچار ، زمین خورد شکیبایی عاشق
چون با غم ِ عشق تو گلاویز شد ای یار !
باد سحری نافه گشاد از سر زلفت ،
او کامروا شد که سحرخیز شد ای یار !
کی می رود از یاد من آن سال ها که پاییز
از باغ و بهار تو ، دل انگیز شد ای یار !
گفتی که تو را می کشم ، امروز کجایی ؟
بشتاب به سویم که خود آن نیز شد ای یار !
#حسین_منزوی
دیوارها
مرزها
ارتشهای جهان
این همه پیامبر
کتابهای آسمانی
حتی بهشت و جهنم
برای این است
که ما "دوست داشتن" را
نمیفهمیم...
#فلوراتاجیکی
دل من دیر زمانی ست که میپندارد
«دوستی» نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار،
دانههایی ست که میافشانیم
برگ و باری ست که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بینیازت سازد، از همه چیز و همه کس
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانهها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج میباید کرد
رنج میباید برد
دوست میباید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآ رد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلها مان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
شادی روح تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان
گلباران باد
فریدون مشیری
بادیگران حکایت تو فرق می کند
رنگ نگاه ونجابت تو فرق می کند
شبیه اسم تو را هر جا که می بینم
شکی ندارم, رفاقت توفرق می کند
دلم اسیرتوست ندانمت کجا هستی
که رسم وفا وشهامت توفرق می کند
به شوق وصال و غزلهای شبگیرت
دخیل نگاه و صلابت تو فرق میکند
خروشیده از عشق به سازنفسهایت
چون قبله و عبادت تو فرق می کند
هرشب ادای جان میکنم غزل ها را
زیرا که جنس روایت تو فرق می کند
به خوان کریم کعبه ی هجاهایت
قسم به قبله ارادت تو فرق می کند
معصومم و به رسم دل غزل گویم
درعجبم ازچه طراوت تو فرق میکند
مجنون شعر و مبهوت عطر توام
بااینهمه باز حلاوت تو فرق میکند
معصومه حیدرپور
زندگی نیز جدی و اندوهگین است
ما را به این دنیای شگفتانگیز میآورد.
اینجا یکدیگر را میبینیم، با هم دوست و آشنا میشویم - و لحظهای کوتاه سرگردان با هم پرسه میزنیم.
سپس همدگیر را از دست میدهیم و ناگهان و ناروا
با همان شتابی که آمده بودیم، میرویم.“
یوستین_گردر