یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

خودت بگو که چرا با تو آشنا نشوم؟

خودت بگو که چرا با تو آشنا نشوم؟
که در کـنار تو از بند غـم رها نشوم؟

بـگو چـگونه ببـینم تـو را, ولی فی‌الفور
نثار حـرکت چـشم تو جان‌فـدا نشوم؟

به انتخاب خودت شاهِ جسم‌وجان منی
چگونه بر تو ببایست مبتلا نشوم؟

تو خـار مـانع دیدار از زمین برچـین
اگـر مطـالـبه داری برهـنه‌پا نشوم

عجب رعایت من می‌نموده ابر خبیث
که بر لطافت مهتاب سینه‌سا نشوم

شب‌است‌یاکه‌همان‌جاست,هرزمان‌ومکان
مـوافقِ هـوسِ رنـدِ بی‌صـفا نشوم

از آسمان نم شوقی به تشنه‌لب نرسید
لذا مزاحم باران دیده‌ها نشوم

خیال‌من همه ساعاتِ روز وصف تو بود
اگـرچـه در قـفس تنـگ واژه جـا نشوم

خودت مرا ز رفیقانِ جان جدا کردی
برون بیا که گلوگیرِ طعنه‌ها نشوم

محمد مهدی کریمی سلیمی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد