یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

صبح است و گل در آینه بیدار می شود

صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود

تا باد، دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو ،
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

تا بار من گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود

همه چیز در حال خراب شدن است

همه چیز در حال خراب شدن است
مثل قلعه ی شنی در مسیر باد
زیبایی تو کودکانه بود
همین طور عاشق شدن من
عشق ما به پایان می رسد
مثل یک بازی غم انگیز
و غروب
ما را به خانه هایمان بر می گرداند
با زخم هایی بر تن و
و قطره اشکی در چشم

رسول یونان

بگذار فعلا دوستت داشته باشم

گاهی بگذار سیر نگاهت کنم
گرچه سیر نمی شوم
گاهی از عشق بازی خسته ام کن
گرچه خسته نمی شوم
گاهی اجازه بده دوستت داشته باشم
گرچه می دانم دوست داشتن
برای تو کافی نیست
اما بگذار فعلا  دوستت داشته باشم

شبیه
چاله ای کوچک
که گنجشکی از آن آب می خورد

شبیه
سوزنی که
که رگ های قلبی را
به هم پیوند می زند

شبیه اولین قطره ی شیری که
به دهان نوزادی می رسد


شبیه
من از این شبیه ها بمبی خواهم ساخت
که عالم هستی را
به جهان دیگری منتقل خواهد کرد
و در آن جهان
حتی سنگ ها هم دیوانه وار
به دنبال معشوقشان می گردند
پس صبر کن
بگذار فعلا دوستت داشته باشم

محسن حسینخانی

و ببوس مرا بی وفقه

و ببوس مرا بی وفقه
باز هم
بلند بلند ببوس مرا
آری
عشق همین سفرهای
طولانی را می طلبد


ایلهان برک
مترجم : سیامک تقی زاده

با صد هزار جلوه برون آمدی که من،

با صد هزار جلوه برون آمدی که من،
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را...

اقــــــوام روزگـــــار به اخــــلاق زنـــده‌اند

اقــــــوام روزگـــــار به اخــــلاق زنـــده‌اند
قومی که گشت فاقد اخلاق، مردنی‌ست

امید چیز خوبیست

امید چیز خوبیست
مثل آخرین سکّه، مثل اخرین بلیط
مثل آخرین گلوله، مثل آخرین کشتی
آخرین سکّه نمیگذارد که غرورت بشکند
آخرین بلیط نمیگذارد که ناامید از ترمینال ها برگردی،
آخرین گلوله نمی‌گذارد که سرباز اسیر شود
کسی که امید دارد فقیر نیست
همیشه چیزی دارد.
یادم رفت از آخرین کشتی بگویم،
آخرین کشتی حتی اگر هم نیاید
نمی‌گذارد که نام دریا و مسافرت از یادت برود...

نزدیک تر به تو

نزدیک تر به تو

خودم را با دریاچه ی کوچکی

اشتباه می گیرم

بیا کنار من

و جای تمام آهوهایی باش

که از لب هایم آب می نوشند.

 

"فرناز خان احمدی"