یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب در فراق یار و با دلی غمگین بی قرار

شب در فراق یار و با دلی غمگین بی قرار
شب زنده دارم و با رقص مه گین بی قرار

گفتی که عاشقانه ای بسرایم برای تو
با من غریبه اند در این حزین بی قرار

دیگر به جنون از تو جدا می کند مرا
این کوره راه سنگلاخ و زمین بی قرار

این روزها عاشقانه عشق می ورزم چو
بوی عود و اسپند بر شعله آتشین بی قرار

شبها در خواب و رویا تکرار می شوی
چو اشکی زیر پلک خسته بر بالین بی قرار

این شبها چه عاشقانه و پر شور می تپد
قلبم به اشتیاق تو در سراب تمکین بی قرار


عسل ناظمی

باد عشقی وزید و شکستم این چنین حقم نبود

باد عشقی وزید و شکستم این چنین حقم نبود  ‌
سرو زیبا قامتی بودم که این طوفان حقم‌ نبود

باغبان هم بوستان هم طوفان را می شناخت
زد طوفان عشق با تبر بر پیکرم کین حقم‌ نبود

چوب ساده بودن خود در گلستان را خورده ام
چون‌ثمردار نیست درخت سرو، زین حقم ‌نبود

من خرمان سر به بالا میزدم در اوج آسمان
خوش خیالی در نسیم رقص مستان حقم‌ نبود

هر کسی داند به بوستان‌ میرود یا باغ عشق
در زمستان زیبا قامت است سرو روان حقم نبود

شعر مستی سر دادم در زندگی با دوستان
قطره قطره سوختم در پای عهد یاران حقم‌ نبود

گرچه دلتنگی ها از دوری آغوش یار دارد دلم
در فراق عشق بارها بشکستم باز این حقم نبود


عسل ناظمی

باد عشقی وزید و شکستم این چنین حقم نبود

باد عشقی وزید و شکستم این چنین حقم نبود  ‌
سرو زیبا قامتی بودم که این طوفان حقم‌ نبود

باغبان هم بوستان هم طوفان را می شناخت
زد طوفان عشق با تبر بر پیکرم کین حقم‌ نبود

چوب ساده بودن خود در گلستان را خورده ام
چون‌ثمردار نیست درخت سرو، زین حقم ‌نبود

من خرمان سر به بالا میزدم در اوج آسمان
خوش خیالی در نسیم رقص مستان حقم‌ نبود

هر کسی داند به بوستان‌ میرود یا باغ عشق
در زمستان زیبا قامت است سرو روان حقم نبود

شعر مستی سر دادم در زندگی با دوستان
قطره قطره سوختم در پای عهد یاران حقم‌ نبود

گرچه دلتنگی ها از دوری آغوش یار دارد دلم
در فراق عشق بارها بشکستم باز این حقم نبود


عسل ناظمی

زنگها برای که به صدا در میایند

زنگها برای که به صدا در میایند
شهری که در سکوت غم
در هیاهوی سرد نگاههای بی رحم
چشم ها همه در پشت نقاب
بر دهانها همه ماسک و حجاب
چشم ها از خشم قرمز و تنگ
دندانها روی هم‌ فشرده تر از سنگ
ساعت ِخواب است یا بیداری
کسی گوشش به ناقوس نیست
کسی خوابش به کابوس نیست
چند تا زنگ زد و ساعت چند است
یا چشمش به ساعت لوکس نیست
شهری که مردمش همه با هم‌ در قهر
جنگ است بین ستون های تبعیض
اسمهای تکراری پر فریب
آسمان گرفته و خزن انگیز
ابری است اما بدون بارش
تا با خود ببرد پلیدی را از شهر
گاهی رعد و برقی میزند در دل ابرها
بر پایه های ستون  ساخته تکراری
شهری که مردمش از هم هستند فراری
پاییز آمد و باز صدای ناقوس کلیسا
چه گذاشته در کاسه این زمانه ما
عجب صبری دارد این دل بیچاره ما
صدای غرش ابرها، شاید بزند رگباری
باز چه خوش باور بود دل ساده ما
چهار فصل خیال و در باور اندیشه ما
بزن باران بزن خیسم کن آبم کن ترم‌کن...

گفت: چه می کنی؟

گفت: چه می کنی؟
گفتم: خاطره بازی و دیوانگی
گاهی یک سکوت ناگهانی ...
چند قطره اشک...
یه بغض خفته در گلو...
در میان قهقه های مستانه و بلند...
دیوانگی همین‌ است...
گفت: هیس
دیوانه ها، بلند بلند فکر می کنند و می خندند
عاقلان، فکر می کنند و سکوت و در خود میگریند...
زندگی همین است و دگر هیچ...
بقول قیصر:
کوله باریست پر از هیچ
‌که بر شانه ماست
‌گله از دست کسی نیست
‌مقصر دل دیوانه ماست.

این چه دردی است که بر دل ماست
خاطرات تلخش عُمری تنگِ دل ماست

گله می کنم من ازین دل دیوانه عاشق
صورتگر کین باشد چشم مستانه عاشق


عسل ناظمی

رنگ چشمان ترا بهانه ای خواهم ساخت

رنگ چشمان ترا بهانه ای خواهم ساخت
با خاطره هات ترانه ای خواهم ساخت
ای که برده ای زدل شادی و لبخند مرا
در کنج دلم, غمکده ای خواهم  ساخت

برای زیباترین یادگار از عشق ماندگار
با گلهای وحشی‌تاج سری خواهم ساخت
اکنون با همه ی خاطره های شیرینت
بر لب ساحل غم, ‌کلبه دلتنگی خواهم ساخت
گرچه تلخ است غم دوری و هجرانت
با شهدعسل, شیرین سرایی خواهم ساخت
تمنای جلوه ی جانان در دلم  هست هنوز
برای عشق پاکم کاخی بلند خواهم ساخت

عسل ناظمی

سالهاست که به عشق تو دلداده ام

سالهاست که به عشق تو دلداده ام
از نیش دوست و دشمن نیاسوده ام
عاشقی که تا نیمه شبها بیدار است
تا سحرها خواب را به تو بخشیده ام
درد عاشقی  دوری و فراق نیست
گفتی که در دلدادگی با تو هم عقیده ام
عاشقی سراسر همه دلتنگی است
چون عاشقی را با غم و حسرت آفریده ام

در بی خیالی عاشقی چون تو
من از تنهایی به آغوش خود پناه برده ام
در زمستانهای جانسوز سرد بار دگر
از احوال جویی سرد تو بارها لرزیده ام
سالهاست در انتظار آمدنت بر سر راه
از هر رهگذری نشانی ترا بارها پرسیده ام
در ذکر هر شبم نام تو دارم  بر لبم
در دعاهایم از گنهت گذشتم ترا بخشیده ام
من وصال عشق ترا بارها در خواب دیده ام
به امید‌ عیش آن ساعتها در خواب رقصیده ام
تمنای دلتنگ‌ دلخسته عاشقی چون‌ من  
معشوقی است که با ترازوی عشق سنجیده ام


عسل ناظمی

بگذار من باز هم عاشق بمانم

بگذار من  باز هم عاشق بمانم
بگذار تا گمنام و در بی نامی بمانم
بگذار من روز و شب در خواب بمانم
بگذار من دیوانه وار مجنون تو بمانم
دیوانه عشقت  بودم  که حال بی یار مانده ام
شانه ای نیست برای دلتنگی هام تنها مانده ام
اشکهایم شده جاری در این فصل سرد سال
یار و دلدار در این شهر غریب هست محال
آسمان قلب من بی تو ابری و سرد مانده
در دلم از رعد و برق، لرزه به تنم افتاده
ببار ای ابر سیاه که باران می خواهم
بارش برف بی صدا، چون‌ دل پاک می خواهم
کجا رفت اون دل صد چاک عاشق پیشه ات
زیر باران می روم شاید بجویم در کنارم یادت
عسل دل‌ در ره عشق دادی بسیار، ترا چه باک
بارش باران از چشم نخواه که دلت هست پاک


عسل ناظمی