ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
تاول پاهای رفتگر پیر,
وُ
زخم و زگیلِ دستهایش
قصهی دوستت دارم را
با دو قرصِ نان
به خانه میبرد
تا,,,
هر شب همسرش
با پاشورهای از عشق,
التیامش دهد!
سعید فلاحی
به خیالاتِ شلوغم
خیابانی راه دارد
گذرگاهِ مردمانی جورواجور...
دریغ از جای پای تو,
بر سنگ فرشهای ساییدهاش.
متبرکم کن!
سعید فلاحی
من,,,
دورترین کوچه ی دنیا را
پیمودم وُ,
تو
در جستجویم,
راه خانهات را گم کرده بودی!
راستی؛
که گفته بود؟!
دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند؟
سعید فلاحی
خیالاتِ تو،،،
به ارتفاعی قد کشیدهاند که،
روزی چند بار به ملاقاتم می آیی.
هر روز صبح
مادر پیرم،
باد!
کوچهی خاکی ما را جارو میکند!
باران میگیرد تا،
شبها،
به من سر بزنی!
شاید این درد کهنه را
از گَودِ چشم هایم بشویی
قلبم،
شیشه ی شکننده ای شده است
اما،
دلتنگیهایم
و دلتنگیهایت،
شبیه تاخت و تازِ مغولها
به جانم حملهور میشوند!
و باز
تا صبح، ذهنم،
اشغال میشود،
زیر چکمههای نیامدن تو.
و سیگارهای گُر گرفتهام
فریاد بر میآورند:
چرا عاشقت شدهام...!؟
سعیدفلاحی
به شعر چشم هایت خرابم کن
که تاتار چشم تو
به تیر مژگانش
سالهاست کشته است مرا !
سعید فلاحی