یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در پیله های درهم پیچیده

در پیله های درهم پیچیده
وتاریک احساس
عشق را باید
در دلی یافت
که مجنون وار
در پی از دست دادن لیلای خود
شتابان و
پروانه وار
سر از پیله در می آورد
وبه هر سو سرک‌می کشد
تا بیابد گم شده اندرون خود را
در این
عمر اندک وباقی مانده خودو
سر باستان وجودش نهاده‌
واین دگرگونی و هدیه
اسمانی را جشن بگیرد
در آن هنگام
ودر باوری
که :
نیک رویانِ عالم
صاحب معرفت
در کوچه پس کوچه های
عشق
در سماع وپای کوبی
پر سه می زنند
همراهشان شود
خارج از پیله های تنیده ای
در باورشان
تا بیابند خویشتن خویش را
در اندک زمان
باقی مانده
تا عشق وامید
نهایتی باشد
در درون دل هاشان
وعطشی
چکیده در حیات !
واین اغازی است
بر یک پایان !


بهرام معینی

اگر تو نبودی


من چه کسی را
دوست داشته باشم
بدون هیچ
آشنایی !

چگونه دست در دست
دیگری بگذارم
بدون هیچ
احساسی !
اگر تو نبودی
من چه کسی را
در کنارم
می داشتم
تا سنگ صبورم باشد
چون راه
دیگری نبود !
چون آشنایی نبود
تنها
می توانم بگویم
اگر تو نبودی
من هم نبودم
بدون هیچ
تعارفی !
پس بمان
تو برای من
و برای همیشه
از صبح تا به شب
وار امروز
تاابد وتا ابدیت !


بهرام معینی

ای ادم های مهربان

ای ادم های
مهربان
نثارت می کنم
هردم
ای مهربان
ای دوستان بهتر از گل
بهتر از باران
وغنچه های شکفته در بهاران
برای دل های پاک
بی کینه تان !
حس روشنایی
حس دیدن خورشید را !
با من بمان
با من بخوان
هدیه ای دارم
در این یخبندان
ودراین تاریکی بجا مانده
از این بیماری منحوس
ویرانگر !
رَد پایی از بهاران
نسیم صبحگاهان
همراه با
رایحه آلاله های وحشی
در دامنه کوهساران
وگرمای جانبخش
خورشید امرداد را
در حالیکه رهاشده از
ابر های تیره از
اسمان ابی !
پس با من بمان
وبا من بخوان
‌احساس کن
حس خواستن و
با هم
بودنمان را
در هنگامیکه؛
کلمه ها هم با هم رنگ می گیرد
ودوستی مان هم !
هدیه ات را
از من بگیر !
شاید فردا
روز دیگری باشد
برای خواندن
برای سرودن
وشعله ور شدن احساسمان !


بهرام معینی

تابستان است

تابستان است
و
بوی انگور می اید
وبوی می
باید پیاله ای پر کرد
رفت تا
پیگیری یک خواب ارام
وسپید
دردلتنگی یک روز
بارانی
بدور از خانه
بدور از دوست !
خانه ها را باید از بن ساخت
خانه‌ای برای زندگی
خانه ای سر شار از عشق
گل ها را باید چید
ودر دامن گلدان نهاد
برسم دیرین
وزندگی را باید
پیدا کرد
وتا بینهایت حرکت کرد
برای زیستن
نه نفس کشیدن
تا
غایت عاشق شدن!
در این تقدیر رنگ و رو
باخته !
خود را بدست تقدیر
نباید سپرد
بدون تامل
وبدون دغدغه !
وخوشحال از نفس کشیدن
باید بو ها را
احساس کرد
بوی باران
بوی گل
بوی بهار
بوی زندگی
را تا بی نهایت


بهرام معینی

تو بگو ترا چگونه رها کنم

تو بگو
ترا چگونه رها کنم
تو بگو
چه چاره جویم
وقتی دلشادی
وشادیت به لبخندی بند است

وغم ات
باپیامی زود گذر !
غم ات را با من
درمیان بگذار
و
شادی ومهربانیت را
با کودکان کار
وبی خانمان های در بدر
در این روز های آشفته بازار
که نه بار است و نه کار
دلتنگی ها وغصه هایت
را
با پرنده ها
با باران ‌و رودخانه !
پس
نگاهت را از من مگیر
تا با گرمی نگاهت
مهربانی ها
وغم ها ودلتنگی ها
را چاره کنم !
تنها راه باقی مانده
تا
لبخندی دوباره !

بهرام معینی

بهانه ای برای بودن

بهانه ای برای بودن
چه میدانم ،
هستی بود وگردشی
نیایشی بود و مولودی،
من بودم وهم چون مسافری
در میان راه
و‌مقصدی با آغاز
وپایانی مجهول !
در اول اسفند واین ماه
سرد ودگرگون شده ،
پا نهادم بر عرصه این زندگانی ،
تنها بود وتنهایی ،
سرمایی بود و ونسیمی
وستاره ای بود وندایی نوروزی
ورویشی واغازی تماشایی
و بزیبایی خندیدند
بر این زیبایی وزندگی ،
آن سو تاریکی ومرگ در کمین
چه گذشت برمن ،
رنج بود و ایامی که بسرعت باد
در گذر زمان !
وآرَمیدن در میان این همه
لاله وگلبرگ های زیبا وقشنگ ،
در این سو وان سو
انبوه زمان
ورویایی بی پایان
سوی دیگر ودیداری دیگر
در آن سوی سفر
چیزی را می جویم
‌و میابم !
این همه انسانهای ادم نما
جاری شده در بطن زمین
ومن نیز تنها به میهمانی زمین آمده ام
من به باغ عرفان سری خواهم زد
ودر این باغ
بار خود را خواهم بست
با کمی رنج و اندکی آگاهی
ماه اسفند ،
این ماه پر از نشاط
آغاز روییدن وشکفتن
و‌زاد روز من است
‌بشوق زیستن در بهاران
تمام قد ایستاده ومنتظر
مثل ادمک های برفی
بجای مانده
از سرمای سخت زمستان
کلاه از سر برداشته

وتعظیمی جانانه خواهم کرد
به این همه زیبایی
غنچه وگل های عطر اگین
منتظر شکفتن در بهاران !
شب می شد وروز
در پی اش هفته ها وسالها
وگذران عمر !
و‌آغازی و پایانی
بر آین همه مجهولات
در بی خبری ،
در این پهنه چه بود
نَفَسِ زندگی همراه ،
دم وبازدم !
وسپس هر منی ما شده ایم
در باور !
زندگی حس غریبی است
که باید با آن خو کرد
وبیاموزیم ازان سازوکار
ورمز باهم بودن را !
بهرام معینی

هیچ دانی ؟

هیچ دانی ؟
تا نباشد عشق
کارها نگردد روبراه !
تا نباشد عشق
لبخندی نشیند
روی لب !
یا که ؛
قلبی پر نگردد
از مهروصفا
در میان کار ها
عشق کاری پر بها است
چونکه ؛
تا نباشد عشق
شیدایی نباشد
در جهان !

هیچ دانی ؟
عشق هدیه ای از سوی خداست
شیدا شده ام زین حس
پس بکنم خانه
با عشق چنین اباد !

بهرام معینی