ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چهل ساله شدم امروز ، میگن چِل سالگی خوبه
ولی چند وقتیه قلبم ، پر از اندوه و آشوبه
تو انتهایِ یک جمله ، شبیه نقطه ویرگولم
تموم شد قصه و اما ، به استمرار محکومم
دارم جون میکنم هر روز ، میونِ زندگی و مرگ
تو دست باد پاییزی ، پریشونم شبیه برگ
دلم میخواد برم دیگه ، بدونِ اینکه برگردم
بدونِ فکر و اجباری ، که عمری زندگیکردم
شبیه نقطه ویرگولی ، که رو دستم تتو کردم
میشه پایان من باشه ، همین چِل سالِ پر دردم
دیگه خسته شدم از این ، غم و اندوهِ تکراری
تو رویا زندگی کردن ، وَ جون کندن تو بیداری
آخه از این همه درد وُ ، از این تکرار بیزارم
پر از بغضم ، پر از دردم ، ولی اما نمیبارم
شبا با قرص میخوابم ، ولی هی میپرم از خواب
میشینم گوشه ی خونه ، پر از اندوهم و بیتاب
کنارم قرصای خواب و ، یه کبریت و یه نخ سیگار
میگم خدا تمومش کن ، ولی نمیشنوه انگار
چهل ساله شدم اما ، مثِ تَتوی رو دستم
رسیدم آخر قصه م ، وَ مجبورم اگر هستم ....
امید احمدی ساکت