ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گویند که شیطان بهشتینشین بُوَد
خورشیدِ سپهرِ جمالِ یقین بُوَد
در عرش، مکان داشت به همسایگیِ نور
هر جلوه ز او، آینه در زمین بُوَد
کس گفت: چرا زشت شدی، ای نگارِ پاک؟
کز حسن تو عالم چو صبحِ نگین بُوَد.
بخندید و گفت: این جفای قلم بود
دشمن چو نگارد، رهی در کمین بُوَد.
هر قصه که از ظلم به نامم رقم زنند
زنگارِ دروغ است، اگرچه به دین بُوَد
قلم را چو در دست بداندیش میدهند
هر نور به تیرگیِ کفرآفرین بُوَد
فاضل، سخن از عشق بگو، جز به صدق نیست
آن دل که رها شد ز غم، خوشنشین بُوَد
ابوفاضل اکبری
بیا ساقی که جانم را به جامت تازه گردانی
مرا مست و خرابم کن زان شراب روحانی
نمیخواهم دگر دنیای خالی از تماشایت
مرا گم کن در آغوشت، در این شبهای طوفانی
دل از هر زخم درمان شد، به نامت شاد و حیران شد
تو هستی معجزه، یارم، به لطف عشق پنهانی
به شوق بوسهای از تو، دل بیتاب و دیوانه
بیا ای عشق جاودانم، رها کن غم ز ویرانی
مرا مست کن ای ساقی، که دل غرق صفا گردد
به نام فاضل شوریده، غزل عشق تو خوانی
ابوفاضل اکبری
دلم گرفته ز مهتاب، باز یاد تو شد
هوای کوچهی دل، مست از خیال تو شد
نشسته بر دل من سایهی نگاه تو باز
جهان به دیدهی من، باغ آرزوی تو شد
چو سرو در قد و قامت، تو یار دلخواهی
که هر قدم ز حضورت، نوای جوی تو شد
نسیم زلف تو پیچید و جان را روشن کرد
سپیده از سرِ شوقش رهگشای تو شد
غریب عشق توام، با غمت قرینم من
که هر نفس ز غمت، روح مبتلای تو شد
به یک نگاه تو سوختم، به آتشی پنهان
که خاک خستهی من شعلهزار پای تو شد
ابوفاضل اکبری
به من بگو
چطور میشود
در آغوش کسی
به اندازه تمام جهان
جا شد؟
چطور میشود
میان دو دست
تمام آرامش را
پیدا کرد؟
وقتی تو هستی،
زمان
مثل شمعی بیصدا
ذوب میشود.
شب،
رنگ دیگری میگیرد،
و سکوت،
آهنگی میشود
که فقط دل من میشنود.
دلتنگی،
اسم کوچکی است
برای نبودنت.
مثل بارانی
که هیچ وقت
به زمین نمیرسد.
بیا،
برایم از خودت بگو؛
از آن جایی که
نگاهت
خورشید را
هم به زانو درآورده است.
ابوفاضل اکبری
در باغی از گلهای خفته در عطر شب
نشستهام با جامی از شراب خیال
ماه آرام بر چهرهٔ گلها میتابد
و من، غرق در رویای شیرین عشق
نرمی گلبرگها زیر انگشتانم
گویی زمزمهای است از عشقی بیپایان
جرعهای مینوشم از جام سرخ شراب
و رویاهایم در هوای شب بال میگیرند
چشمانت را میبینم، دور اما نزدیک
در هر جرعه، طعمی از حضورت میچشم
و در این مستی لطیف، میان گل و شراب
با تو در خیال، عاشقانه همآغوش میشوم
ابوفاضل اکبری
آمد به چمن نسیم خوشبوی بهار
هر غنچه شکفت و هر گل آورد نگار
ساقی، قدحی بده به یاد این عمر
کز دست رود چو بگذرد فصلِ بهار
ابوفاضل اکبری
دل بردی و رفتی و نشد چاره کنم
یا که هر آن یاد تو را در دل خود نهان کنم
گفتی که فراموش کن این عشق کهن
اما نتوانم که دمی زین غم چاره کنم
ابوفاضل اکبری
راه را پنجره را
از چشم صنوبری
که در گوشه خیابان
آموختم
که به باد میگفت
اینجا ماندنی نیست
آنکه که ریشه ندارد...
دکتر ابوفاضل اکبری