ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دل را به مهر روی تو آهنگ نو شود
هر زخمه از نگاه تو صد نغمه گو شود
جان میتپد به شور تو، ای راز زندگی
در هر تپش به نام تو لب جستوجو شود
خورشید داغ عشق تو در دل نشانه زد
ماهِ جمالت آینهٔ صد آرزو شود
زان موج زلف دلکش تو، هر شکسته دل
چون کشتی امید، به ساحل نجات رسد
عشق از نگاه نافذ تو چشمه میزند
هر دل که گم شود به رهت، آبرو شود
ای فاضل، از جمال تو آمد صفای جان
هر واژه در مدیح تو آئینهرو شود
ابوفاضل اکبری
تو دریایی و من موجی، اسیر شوق طوفانت
جهانم بیتو ویران است، دلم بسته به پیمانت
چو مه تابیدی و شب را، به نور عشق آراستی
ز هر ذرّه برآید نور، ز دیدارت به کاشانت
دل از دستان تو پر زد، به بامی از تجلّایت
تو خورشیدی و من سایه، که حیرانم به ایوانت
چه حاجت پیش تو گفتن، حدیث درد پنهان را؟
که در چشمان من خواندی، غم دلهای حیرانت
زمین تنگ است و دل گسترده، در سودای روی تو
تو آغازی و من پایان، نشسته در تمنّایت
به هر راهی که میرفتم، نشانت بود و بویت هم
تو آن آتش، من آن پروانه، مسکین و پریشانت
ابوفاضل اکبری
به وقت صبح دم، آن یار دلبر
درآمد همچو ماه از بامِ اختر
نوایی خوش ز چنگ عشق برخاست
که شور افکند در جانهای مضطر
به لب جامی ز مینای محبت
به دل شوری ز سودای مکرر
بیا تا بشکنیم این بند غم را
که باقی نیست جز یادِ معطر
جهان بازیچهای بیش نیست، ای دل
چه سود از کینه و زخمِ مکرر؟
بیا تا در خراباتِ محبت
شویم آزاد از هر قید و باور
چه شیرین است اگر با هم بمانیم
که یار و دلبر است این عهدِ دیگر
ابوفاضل اکبری
بلبل از نغمهی صبحی به شکر باز آمد
باد با عطر گل و سرو به راز و ناز آمد
چشمهای جوش زد از دل به صفای طبیعت
رود با زمزمهای نرم و پراز عشق و نواز آمد
ساقیا، جام طرب ده که به شور آوریم
وقت شادی است، غم از دل به گریز آمد
زندگی لحظهی کوتاه بهاری است لطیف
هر که در عشق بماند، به عشق یار به پرواز آمد
ابوفاضل اکبری
صبح خندید و جهان تازه بهاری دیگر
گل به دامان چمن بست نگاری دیگر
باد میرقصد و با شاخهی گل نجوا کرد
که برآید ز دل خاک، شراری دیگر
ساقیا، جام طرب ده که به این بزم نشاط
میبرد غم ز دل و میدهد یاری دیگر
زندگی گرچه گهی تیره و پر حادثه است
عشق باشد که دهد ما را قراری دیگر
ابوفاضل اکبری
بر چرخ فلک عشق نشانی دارد
در کار جهان راز نهانی دارد
گفتم که بگو بهشت یعنی چه؟ گفت:
آغوش کسی که زندگانی دارد
ابوفاضل اکبری
به هر نگاه تو جانم هزار شوری یافت،
جهان ز نور تو انگار تازه نوری یافت.
نسیم زلف تو آمد به هر کجای جهان،
چو صبح آمد و از شب هزار دوری یافت.
چو چشم مست تو افتاد بر غریب دلم،
به هر تپیدنِ آن، عشق چارهجوری یافت.
لبت چو جامِ بلورینِ بادهای شیرین،
هزار مستِ خمار از تو مستیوری یافت.
تو از گلوی بهاران گذشتی و دیدم،
که باغ خسته ز تو رنگ و بوی هوری یافت.
جهان ز خندهی تو تازه شد چو آینه،
که هر غبار به لبخند تو ز نوری یافت.
فاضل نوشت که در راهِ عشقِ یار چنین،
دل از فنا به بقا صد عبور و جوری یافت
ابوفاضل اکبری
گویند که شیطان بهشتینشین بُوَد
خورشیدِ سپهرِ جمالِ یقین بُوَد
در عرش، مکان داشت به همسایگیِ نور
هر جلوه ز او، آینه در زمین بُوَد
کس گفت: چرا زشت شدی، ای نگارِ پاک؟
کز حسن تو عالم چو صبحِ نگین بُوَد.
بخندید و گفت: این جفای قلم بود
دشمن چو نگارد، رهی در کمین بُوَد.
هر قصه که از ظلم به نامم رقم زنند
زنگارِ دروغ است، اگرچه به دین بُوَد
قلم را چو در دست بداندیش میدهند
هر نور به تیرگیِ کفرآفرین بُوَد
فاضل، سخن از عشق بگو، جز به صدق نیست
آن دل که رها شد ز غم، خوشنشین بُوَد
ابوفاضل اکبری