یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اگر ثانیه‌ای بر باد، گذشت از دست ما بی‌راه

اگر ثانیه‌ای بر باد، گذشت از دست ما بی‌راه
دگر برگردد آن لحظه؟ نه هرگز، نه به دل یا آه

زمان چون رود می‌غلتد، گذرها را نمی‌بیند
به هر پیچش نشانی هست، ز دیروز و غم و گمراه

اگر امروز را گم کرد، دلت در خواب دیروز است
جهان با هر نفس گوید: غنیمت دان، کنون را خواه

نه آغاز و نه پایان هست، همین دم را تماشا کن
که هر لحظه طلوعی نوست، ز خورشیدی که دارد راه

بخوان فاضل، سرودی ناب، ز اکنونی که زیباست
زمان در دست عاشق‌هاست، نه بر گرداب و بی‌پناه


ابوفاضل اکبری

اگر آن دلبر زیبا گذر آرد ز کوی ما

اگر آن دلبر زیبا گذر آرد ز کوی ما
ببخشم عالمی را من، به لبخند نکوی ما

نه باغ و دشت خواهم من، نه خشت شهر افسانه
که با عشقش جهان بخشم، به یک موی شب‌روی ما

فلک حیران ز چشمانش، که راز کهکشان دارد
زمین مست است از عطری که آید سوی بوی ما

نگاهش شعله‌ای از نور، کلامش زمزمهٔ جان
جهان را می‌برد از خود، نسیمی از سبوی ما

بخوان فاضل، که این دل را به یادش می‌زند طوفان
که باشد در غزل او، شکوهی همتای خوی ما

ابوفاضل اکبری

به هر که عقل فزودند، رنج او افزون

ز دیده‌ام شب و روز، آه پنهانی‌ست
که بار دانستن، این‌چنین سنگینی‌ست

به لب خموش، ولی دل از فغان پُر شد
که فهم اگر چه گُهر، به جان ویرانی‌ست

جهان چو سایه گذر کرد و ما نگریستیم
چه سود؟ وقتی حقیقت، مایه‌ی حیرانی‌ست

به هر که عقل فزودند، رنج او افزون
که شعله در دل دانا، جای نورانی‌ست

خوش آنکه در دل شب‌ها، ز خویش بی‌خبر است
که خواب نادانی، به ز بیداری‌ست

فاضل! ز عقل چه حاصل؟ بگو به چشم ترم
که گاه نادان خوش است، و دانا زندانی‌ست


ابوفاضل اکبری

فرهاد ز جان کند و به شیرین نرسید

فرهاد ز جان کند و به شیرین نرسید
مجنون به غم عشق، به لیلی نرسید
این قصه‌ی ماست، ای دلِ شوریده‌باز
عشق است، که بی‌حاصل و شیرین نرسید


ابوفاضل اکبری

منم آن مرغ شیدا سر که هر دم رو به آوازم

منم آن مرغ شیدا سر که هر دم رو به آوازم
ز شوق دوست می‌نالم، ز عشق او به پروازم

به بزم عاشقان دلبر، سرِ هر گوشه بنشستم
که در میکده‌ی عشقش، چو ساقی مست و دمسازم

به کوی جانفزای او، نظر کردم به دل گفتم
که خاک راه جانانم، ز دنیا دل نمی‌سازم

خرابم کن که سرمستم، ز شوق یار سرشارم
مگر ساقی دهد جامی، که جان بر او بسپارم

به شوق یار می‌خوانم، به شوق او جهان بینم
مرا این دل به کویش برد، که بر دردش دوا سازم

چو فاضل با خیال او، نشستم در رهِ حیرت
به هر شعری که گفتم من، نشان عشق آغازم


ابوفاضل اکبری

ای عشق، که جانم به تو زیبا شده است

ای عشق، که جانم به تو زیبا شده است
دل با تو از این جهان شکیبا شده است

هر صبح که از شعلهٔ شوقت گذرد
خورشید به پیش تو هویدا شده است

غم نیست در آن سینه که نور تو در اوست
دل با تو ز هر تیرگی رها شده است

ای شوقِ امید، آینهٔ جانِ خزان
هر برگ ز نام تو شکوفا شده است


فاضل به رهت دست دعا بردارد
هر لحظه دلش روشن و شیدا شده است

با شوق تو جان از قفسِ غم بپرید
این عشق به جانش همه پیدا شده است

ابوفاضل اکبری

بده ساقی می نابی که مست از جام جان گردم

بده ساقی می نابی که مست از جام جان گردم
بزن آتش به دل ،چون برق، تا شعله‌ور در آسمان گردم

به هر سو گم کنم خود را ز شوق دیدن رویت
به بزم عاشقی از عشق، من هم سرود جان گردم

تو آتش در دلم افکندی و رفتی ز بر چشمم
بگو کی بازگردی ، تا دگر شاد از جهان گردم


ابوفاضل اکبری

ای دل، چرا در این سراب، آرمیده‌ای؟

ای دل، چرا در این سراب، آرمیده‌ای؟
بر باد عمر خویش چو گردی دمیده‌ای

هر لحظه در خیال زر و جاه و تخت و تاج
غافل ز این حقیقت که عمری بریده‌ای

این خاک، خسته‌خانهٔ سودای بی‌ثمر
پایان راه، گور و کفن آفریده‌ای

افلاک را چه باک ز آمال پوچ تو
تو در هوای وهم، هزاران دویده‌ای

در نور عشق، راه نجات است ای عزیز
چون سایه در غروب جهان آرمیده‌ای

فاضل، به سوی مهر حقیقت نظر کنون
کز خواب غفلت این همه دوری کشیده‌ای


ابوفاضل اکبری