یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بیا ساقی که جانم را به جامت تازه گردانی

بیا ساقی که جانم را به جامت تازه گردانی
مرا مست و خرابم کن زان شراب روحانی

نمی‌خواهم دگر دنیای خالی از تماشایت
مرا گم کن در آغوشت، در این شب‌های طوفانی

دل از هر زخم درمان شد، به نامت شاد و حیران شد
تو هستی معجزه، یارم، به لطف عشق پنهانی


به شوق بوسه‌ای از تو، دل بی‌تاب و دیوانه
بیا ای عشق جاودانم، رها کن غم ز ویرانی

مرا مست کن ای ساقی، که دل غرق صفا گردد
به نام فاضل شوریده، غزل عشق تو خوانی

ابوفاضل اکبری

دلم گرفته ز مهتاب، باز یاد تو شد

دلم گرفته ز مهتاب، باز یاد تو شد
هوای کوچه‌ی دل، مست از خیال تو شد

نشسته بر دل من سایه‌ی نگاه تو باز
جهان به دیده‌ی من، باغ آرزوی تو شد

چو سرو در قد و قامت، تو یار دلخواهی
که هر قدم ز حضورت، نوای جوی تو شد

نسیم زلف تو پیچید و جان را روشن کرد
سپیده از سرِ شوقش ره‌گشای تو شد

غریب عشق توام، با غمت قرینم من
که هر نفس ز غمت، روح مبتلای تو شد

به یک نگاه تو سوختم، به آتشی پنهان
که خاک خسته‌ی من شعله‌زار پای تو شد


ابوفاضل اکبری

به من بگو چطور می‌شود

به من بگو
چطور می‌شود
در آغوش کسی
به اندازه تمام جهان
جا شد؟
چطور می‌شود
میان دو دست
تمام آرامش را
پیدا کرد؟

وقتی تو هستی،
زمان
مثل شمعی بی‌صدا
ذوب می‌شود.
شب،
رنگ دیگری می‌گیرد،
و سکوت،
آهنگی می‌شود
که فقط دل من می‌شنود.

دلتنگی،
اسم کوچکی است
برای نبودنت.
مثل بارانی
که هیچ وقت
به زمین نمی‌رسد.

بیا،
برایم از خودت بگو؛
از آن جایی که
نگاهت
خورشید را
هم به زانو درآورده است.


ابوفاضل اکبری

در باغی از گل‌های خفته در عطر شب

در باغی از گل‌های خفته در عطر شب
نشسته‌ام با جامی از شراب خیال
ماه آرام بر چهرهٔ گل‌ها می‌تابد
و من، غرق در رویای شیرین عشق

نرمی گلبرگ‌ها زیر انگشتانم
گویی زمزمه‌ای است از عشقی بی‌پایان
جرعه‌ای می‌نوشم از جام سرخ شراب
و رویاهایم در هوای شب بال می‌گیرند

چشمانت را می‌بینم، دور اما نزدیک
در هر جرعه، طعمی از حضورت می‌چشم
و در این مستی لطیف، میان گل و شراب
با تو در خیال، عاشقانه هم‌آغوش می‌شوم

ابوفاضل اکبری

آمد به چمن نسیم خوش‌بوی بهار

آمد به چمن نسیم خوش‌بوی بهار
هر غنچه شکفت و هر گل آورد نگار
ساقی، قدحی بده به یاد این عمر
کز دست رود چو بگذرد فصلِ بهار


ابوفاضل اکبری

دل بردی و رفتی و نشد چاره کنم

دل بردی و رفتی و نشد چاره کنم
یا که هر آن یاد تو را در دل خود نهان کنم
گفتی که فراموش کن این عشق کهن
اما نتوانم که دمی زین غم چاره کنم


ابوفاضل اکبری

راه را پنجره را

راه را پنجره را
از چشم صنوبری
که در گوشه خیابان
آموختم
که به باد میگفت
اینجا ماندنی نیست
آنکه که ریشه ندارد...

دکتر ابوفاضل اکبری

دردهای زمانه مارا رها نمیکنند...

دردهای زمانه مارا رها نمیکنند...
ما طفل بودیم و تا گور رهامان نمیکنند...
روزگارمان را سیاه و قلبمان پرز درد
این مردمان بالادست مارا رها نمی‌کنند...
چشممان بسته ترین چشم جهان و
گوشمان کرترین گوش جهان ...
لبمان بسته بسته، جانمان سرنگران
قلبمان پرز افسوس
و جانمان بر لب و گرفته از این زمان
روحمان در قفس جسم و این چنین سرنگران
روزگارم پر ز درد های فراوان
فکرمان هر دم نگران غم امروز و فردای جهان
روز خوب نخواهد بود در این وادی ای جوان
دست ما رعشه کنان
همچون پیری دل خسته و نگران
مینویسم این شعر تا بخوانند این جهان

ابوفاضل اکبری