یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پاییز بود

پاییز بود
رز
دیر بیدار شده بود
غنچه ها
سراسیمه چشم گشوده بودند
زمستان شد
و من تمام غنچه های یخ زده را با قیچی
بریدم
همچنان که در گوشش
زمزمه میکردم
جمعه ، روز غسل کردن است
و بهار
فصل
برگشتن پرستوها
و شب
وقت اندیشیدن به کار روز
نگاه کردم
کفشدوزک لباس خال خال قرمزش را
به تن کرده بود
و سوار بر دوچرخه ی بالدارش
دست تکان میداد
همچنان که میگفت
باران
در راه است
و من دنبال چیزی میگشتم
جعبه ای که پر از خرده کاغذ های قدیمی ست
دستم به خوابی خورد
صورتش گل انداخته بود
و بالای تلی از خاک بلند میگفت
ریشه ام را در آغوش تو جاگذاشته ام


فرهاد بیداری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد