ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
شب شهریور است
جاده سیاه
اطرافِ جاده سیاه
و پدر هم
لباسِ بلوچیِ سیاه پوشیده؛
باد دارد از روستا برمی گردد
و ما از شهر
بر موتور سیکلت
پدر پنجاه و پنج سال دارد
و من بیست و هشت سال.
ما هر کداممان
در یک جهانِ ذهنیِ کوچک شناوریم
ما هر دو هم را دوست داریم اما
در لحظه های بسیاری
با هم غریبه ایم.
اینگونه بوده است که درباره ی خودش
یا من درباره ی خودم ،
چیزی نگفته ایم
و این حسرتِ بزرگ
همواره با من است.
شجاع حیدری