ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بارانهاست در دلم
و موسمِ تگرگها نزدیک
و من شکوفههای نحیفِ گیلاس
کدام کشاورز دست به دعاست؟
کدام خانهبهدوش غرقِ تکفیر است؟
من از حوادثِ همیشه میآیم
از آن روزهایی که معشوقهی کسی بودم
از آن دورترین روزها
که نوازشی بودم به شعر
و دخترانِ شهر تماشا میکردند
تا من لبخندی باشم و نوری.
ساختن آسان نبود
ماندن به پای عاطفهها نیز
و سوختن ساده و ممکن و محتمل
و نوشتنِ کلماتی که سخت سنگین بودند
وقتی خطاب به دیگری نواخته میشدند.
رنجیست با من
و رنجشی با قلبم...
معشوق هیچکس نیستم
عاشق هیچ موجودیتی حتی...
و از این بهار، به انتحار راهی نیست.
پدرم فقر بود، مادرم رنج...
و من حالا وارث سوگ و ماتم
چه چیزی ارزشمند است؟
صدایی که خاموش میشود...
و مردی که در خودش دفن میگردد.
من از احتضار سخن نمیگویم
وصیتی در کار نیست
وضعیت سفید است
و کفن، لباسِ میهمانی...
از من، از شعر، از مردی که مرده است
سنگر نسازید
من نیاز دارم همینجا تمام شوم.
هادی بهروزی