یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دارم به این نتیجه می رسم که

دارم به این نتیجه می رسم که پشت پلک هایم شهری است،
پر از خاطره های نیمه مکدر،
حرف های نزده،
پنجره های قفل شده
رازهای مگو، با مردمانی از جنس ترنج و دارچین و گل رز...
ما تن به تن خاطره ها ایم. روی هر واژه امان یک بذر از نگفته می کاریم که اگر بروید، سایه همه گیرش ره می گیرد تا صورت آفتاب.
آنوقت بیا هی بگو، چه خبر؟ اثری از تو نیست انگار مرده ای اما نمرده ای.
پشت پلکهایم جادو است. کلمات جادویی مثل تکه های ابر و باد اینجا و آنجا پراکنده اند.
هر بار که چشمهایم را می بندم، جریان ناساز، ناسازگاری های، ناموزن از مرز نور و تاریکی می خزد روی یک کدورت ممنوعه. ..
بعد ناگهان، زنان و مردانی با قامت های بلند و لباس های حریر سر می رسند،
بی خیال، ساده و خودمانی، سایه بلند کلمات را برمی دارند 

و به جایش چند تا چند تا آفتاب و تلالو نقره ای ماه و ستاره می گذارند تا خیلی هم خیالمان راحت نباشد که در خلوت آیینه ها، تنهاییم.

دارم به این نتیجه می رسم که پشت پلک هایم خاطره ها جان دارند.

زهرا اویسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد