یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

اُشتری در مرتعی با یک الاغ

اُشتری در مرتعی با یک الاغ
در چَرا بودند با بالِ فراغ

مرتعی سرسبز چون باغ بهشت
قسمتی آزاد و بخشی زیر کشت

اشترِ دانا بگفتا ای الاغ
عرعرت منما میان باغ و راغ


خاطرت باشد که دارد هر زمان
هر سخن جایی و هر کاری مکان

بشنوَد گر صاحب مرتع صدا
می‌کند اخراج حتما ما دو تا

الغرض بگشود روزی خر دهان
از تهِ دل کرد عرعر ناگهان

هر چه اشتر گفت، تاثیری نداشت
چون طرف خر بود، تدبیری نداشت

خر بگفتا: عفو بنما بنده را
عرعرش افزون نمود و خنده را

گر میان سبزه زاران پا نهم
اختیارم ناگهان از کف دهم

صوت زیبایم شنو اندر چمن
هیچ ایرادی مکن دیگر به من

صاحب مرتع بسی نزدیک بود
هر دو را از باغ بیرون کرد زود

گفت اشتر ای خر بی عقل و هوش
گشته ایم بیچاره و خانه به دوش

چون پشیمانی دگر سودی نداشت
اشتر و خر پا میانِ ره گذاشت

گَه به کندیّ و گهی هم با شتاب
رفته و دیدند رودی پُر ز آب

خر بگفتا ناتوانم بر عبور
کن سوار دوشت ای یار صبور

چون قبولش کرد اشتر این قرار
خر بشد بر پشت او محکم سوار

بر میان رود اشتر تا رسید
پای را از راه رفتن، پس کشید

ای شتر اینجا چرا اِستاده ای؟
ناگهان بر یاد چه افتاده ای؟

گفت: بینم هر کجا آبِ روان
یادِ رقصِ پای افتم ناگهان

این بگفتا، رقصِ پایی تازه کرد
شادمانی های بی اندازه کرد

گفت خر: اینجا که جای رقص نیست
توی این رودِ خروشان رقص چیست؟

هر چه گفتش چاره ای حاصل نشد
دوشِ اشتر بهرِ او منزل نشد

خر ز دوش افتاد قدری آب خورد
مُرد و آن گه پیکرش را آب برد

اشتر دانا نگاهش چون نمود
این سخن بر گفته ی قبلی فزود

حال فهمیدی الاغِ نغمه خوان ؟
هر سخن جا داشت هر کاری مکان


اسماعیل پیغمبری کلات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد