یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

درمسجد دلم آن پیشنمازی

درمسجد
دلم
آن پیشنمازی
که
محراب
غیر تو
برای
دیگری
جا
ندارد.


پرشنگ بابایی

یک‌پیرمرد‌خسته ودرهم‌شکسته‌ام

یک‌پیرمرد‌خسته ودرهم‌شکسته‌ام
تنها‌نگاه‌کن‌توبه‌دستان‌بسته‌ام
باورنمی‌کنم که مرا‌ترک کرده‌ای
درانتظار‌دیدن رویت نشسته‌ام

دگر سودی ندارد جستجویم
فقط عکس تومانده روبرویم
محل‌ماندن توگشته‌معلوم
ودردم‌رافقط‌باتوبگویم


حمید رضا عبدلی

مرا بهانه کن ای آفتاب زیبایی

مرا بهانه کن  ای آفتاب زیبایی
که بی بهانه تو را عاشقانه می خواهم

برای چهره سرخت بهانه می گیرم
انار باغ تو را دانه دانه می خواهم

فدای سنبل مستت که دست باد افتاد
حضور دست تو را روی شانه می خواهم

حریم امن دلم را دوباره برپاکن
به شاخسار غرورتو لانه می خواهم

میان شک و یقین گم شدم مرا دریاب
از آستان نگاهت نشانه می خواهم

غریق موج بلایم که از خزانه غیب
غروب ساحل سبز کرانه می خواهم

کبوترانه به شوق تو مانده ام عمری
به بام خانه ی تو، اشیانه می خواهم


علی معصومی

اگر آبی به راهش سدببندد

اگر آبی به راهش سد ببندد
همه رویَش لجن گیرد، بگندد
زلال اما اگر باشی چو جیحون
همه دشت و دمن، با تو بخندد


امین درافشان

قصه ندارد ز بی انتخاب

قصه ندارد ز بی انتخاب
مغز ندارد ز بی انتقام
غم همان است رهگذر
شادی هم همان است رهگذر
باد فریاد می زند
آسمان می آید
از غم و قصه ولی می لانند

امیرحسین موسوی

در بندِ خودت، فقط تکبر افزود

در بندِ خودت، فقط تکبر افزود
در بندِ دگر، پیروِ کوری چون دود
از جان و جهان جمله همبن یک مقصود:
آزاد ز خویش و از دگر باید بود


باید گُذری از گُذران در هر روز
باید بِبُری از تنِ عادت‌اندوز
ما بردهٔ توده‌های خلق از عادت...
هان تا نشوی همچو سگی دست آموز


بس در پی ظاهری، نهان را پس چه؟
بس رؤیت رویه‌ها، روان را پس چه؟
نیک است همه فلسفه و شیمی و جبر
لیک این همه نَقلِ عقل، جان را پس چه؟


تا چند به اوج آسمان خواهی بود؟
در زیر زمین و بی‌زمان خواهی بود
بر نَفْس نده امان به آمال بلند
چون لحظه‌به‌لحظه بی امان خواهی بود


محمد شریف صادقی

به خودش می گیــرد

به خودش می گیــرد
دستان ِ من عطرِ نعنــا ، ریحــان
و جا افتاده ترین شامی که دوست داری

روی صفحه ی گوشی
کنارِ اسم ِ قشنگ ِ تــو
عکس ِ قلب افتاد

( عزیزم نزدیکم گفتن )های تو را می بوسم
و با لُکنت میگویم ؛ بیـــا
چیزی لازم نیست

گونه هایم سرخ می شود
رژ ِ لــب میزنم
رژ ِ گونه لازم نیــست

همه چیز در جای خود مرتب است
جز دلم
که پیش ِ تو مانده
غذا آماده ست
و آرامشی که اتفاقا با صدای گریه ی نوزاد هست
دارَم غبار ِ غم از خانه می روبم
بیــــا که به وضوح ببیند به تو من آمده ام
هزار اَلله و اَکبر بگوید
آینه ی اتاقمان
آینه ای
که چشمک زنان به من میگفت
خوشحالم که تصویر ِ تو اَم
زیباتــر از تو
زیبا تر از زنی که برای همسرش سُرمه می کشد
نیست ، و من ندیده ام

و گفت این زیباترین مَنش ِ یک زن است
وقتی انتظارَش را روبه روی آینه به تماشا نشستن است

فرقی ندارد
پیر ِ جادوگر ِ احساس باشد یا سفید برفی
در غالب ِ شهرزاد ِ قصه گو باشد
یا ساغری از یک غزل

جانم برای صدای ِ پای ِ تــو
و بعد صدای چرخاندن کلید ِ قفلِ دَر...
من حــتم دارم حافظ
صدایی شبیه به این صدا را شنید
که گفت
از صدای ِ سخن ِ عشق ندیدم خوشتـر
خوش‌تر
صدای مردانه ی توســت
سلام
سلام به روی ماهی که که خوش تر از گل ِ رُز ِ دستان ِ توست

صبح می شود
از خیره شدن به من و
نوزادی
که آرزو میکنم شبیه به تو باشد
دست بَــردار

میز صبحانه را چیده اَم
دردَت به جــان
و نوش ِجان عشقی که شبیه
به این حبه قند است کنار ِ فنجان ِ چــای

برگزیده هفتمین مسابقات کشوری شعر
موضوع : جمعیت جوان و خانواده


آرزو حاجی طاهروردی