ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
و ناگهان باد وزید و در جهان غوغا شد
پنجرهها باز شدند
پردهها پیچ و تاب خوردند
موها پریشان شدند
شاخههای درختان به نجوا درآمدند
برگها رقصیدند
شالیزارها
گلزارها
سبزهزارها
گندمزازها
موج برداشتند
آبها متلاطم شدند
ابرها حرکت کردند تا ببارند
و این همه
در استقبال مسافران باد بود؛
قاصدکها...
که ارمغان آوردند
برای شاعر کلمهها را...
برای نقاش رنگها را...
و برای نوازنده نتها را...
آنگاه
شعری از باد و
رنگی از باد و
آهنگی از باد
وزید و وزید و وزید
تا غوغای جهان به اوج رسید
و غوغای جهان آغاز این شاعرانه بود
شبنم حکیم هاشمی
بالِ پروازی رها، تا آسمان اَم آرزوست
ردِّ پایی، زان امیدِ بی نشان اَم آرزوست
عاقلی خاموش و در پنهانِ پستویِ غم اَم
شهرهِ شهرِ شعور و گلسِتان اَم آرِزوست
گر زبانم بسته اَند و مانده در پشتِ زمان
شرحِ این بیدادِ طولا در بیان اَم آرِزوست
ریشه اَم، خشکیده از فرسودهِ اندیشه ها
ذرّه ای از موجِ تغییرِ وَزان اَم آرِزوست
بو گرفته عشقِ پنهانم چه پنهانم زِ خویش
بوسه هایی گرم از کنجِ لبان اَم آرِزوست
برکه ای خاموشم و چشم انتظارِ رَوزنی
تا اِسارت بگسلم، رودِ روان اَم آرِزوست
طرّهِ زلفم همه، پیر و سپید از غصّه شد
پنجه ای، محتاجِ پیچِ گیسوان اَم آرِزوست
عشقم اندر دل زِ ترسِ مُحتسب پنهان شده
آنچه پنهان گشته از دیده همان اَم آرِزوست
حرفهایم در گلو گیر و نه جایِ گفتن است
نطقِ بی باکی بدونِ استخوان اَم آرِزوست
چهره باز و زَهره باز و با دلی غرقِ نیاز
یک نفس آواز با، خلقِ جهان اَم آرِزوست
در پسِ اندیشه ای کهنه، کلامی خسته اَم
مرشدِ مهتر نمی خواهم فغان اَم آرِزوست
من زمینِ کشت و زرعِ زاد و زایا، نیستم
عالم و انسانم وُ اندیشه دان اَم آرِزوست
کس نمی فهمد زبانم، با که باید گفت درد
همدلی، همراهِ این دردِ گران اَم آرِزوست
پیر و فرسوده شدم از قیدِ بی پایان و پوچ
جرعه ای آزادی و آرامِ جان اَم آرِزوست
هر کسی یارِ دلُ سروِ چَمانش در بَر است
من ولی راهِ رهایی زین دکان اَم آرِزوست
آرِزویم ساده است امّا، از آن هم ساده تر
راستی از ما وراءِ یک زبان اَم آرِزوست
گر تنی دارم که تن پوشِ تو است امّا بدان
عشقبازی نه زِ تن، از دیدگان اَم آرِزوست
باز می گویم رهایی در جهان اَم آرِزوست
ردِّ پایی، زان امیدِ بی نشان اَم آرِزوست
امیر ابراهیم مقصودی فرد
ای خدا زجهل وندانی خطا کرده ام
ببخشا که دانم بخودجفا کرده ام
ای خدای علیم علم ده تا با حیا شوم
در دنیای وجهان بتودلدار هم دوا شوم
ای خدا گر در رهت کوتاهی کرده ام
سردرفضا مجاز بود اشتباهی کرده ام
ای خدا گناه من زکوهایت بیشتراست
تقصیر نیست کاخها زکوخ بلندتر است
ای خدابالطف واحسانت آرامشم ده
خجالت زده نکن دلی پر ز رازم بده
بهردین هزاران جنگ وفتنه کرده اند
کجاچنین نگاشتی که جیروجار زده اند
اینان منافقند زدینت بردن سود هایی
با الله گویان کُشند کسی که گوید رهایی
در درگهت بهر دین فروشان مکانی است
روزبروز بیشترشوند ترسم نمایی است
ای خدا زخطایم درگذر ببخش گناهم
گر بیفتم دست چاپلوس رحم کن بجانم
ای خدا آنکه مشتاق دیدارتوست
روز وشب فرقی ندار دلدار توست
گر ولی دعایی خواند و آن رانوشت
روزگارش راسفید کن به آن رونوشت
ولی الله قلی زاده