یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در این گوشه ی تنهایی

در این گوشه ی تنهایی
در این دشت بیهودگیِ اندوه
که باران
بی وقفه
بر شیروانی
مشت می کوبد
پیداست
که خدا هم
از سرشت ما
در حُزنی غلیظ
شماتت می کند
آفرینش را
زاده ی درد بودیم
و تشنه ی عصیان
چون سیلابی
که بستر رود را
خانه ی خود نمی داند
در تصرف افکارت
چه کسی نَفیر صلح را
خواهد دمید...؟
و یا اولین شاخه ی گل رُز را
چه کسی در گلدان خانه ات
خواهد کاشت... ؟
همه ی ما
فرسوده از راه
و خسته از پیکار
تنها به سرمنزلی می اندیشیدیم
که بتوانیم
لحظه را
پای رقص گلهای اطلسی
تماشا باشیم
حیاطی خیس و مرطوب
در هوای یک ظهر تابستان
بوی نم خاک
و صدای جیر‌جیرکها...
بهشت باید قابل لمس باشد مگر نه ؟
ما آرزو را از یاد برده ایم
اما حسرت را
به زیستن
آشنا بودیم
ما درد را
به تعدد
در گذار بودیم
خدای خوب کتاب های کودکی
لای کدام صفحه
جا مانده بودی
که طلوع
در سرزمین ما
اینچنین بعید
به نظر می آمد...


شروین اعتمادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد