ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
گفتم که بدخویی ولی باور نمی کردی
گفتم که بس کن، لیک تو آخر نمی کردی
بیهوده گو و سخت گفتار و خشن بودی
آن عاشقی ها را ولی،دیگر نمی کردی
دستان تو آلوده ی دست خلایق شد
ای کاش خود را همره کافر نمی کردی
دیدم که از راه مسلمانی به دور هستی
دیدم که این اندازه پند...در سر نمی کردی
دیدم که وجدانت میان منجلاب افتاد
دیدم که او را را داخل این شر نمی کردی
رقصیدی و از ظلمت شب قصه ها گفتی
آتش به پا کردی ...ولی محشر نمی کردی
تاریک ماندی در دل محجور اقیانوس
اما نگاهی بر غم جانسوز خاکستر نمی کردی
دیدم که پهنای وجودت را گرفته جهل
فکری به حال ذهن بی بستر نمی کردی
راندی و رفتی تا سیاهی های ذهن سرد
آیا ، تو عاشق بودی ؟؟؟؟؟ و باور نمی کردی؟؟؟؟
نرجس نقابی
از آن باغی که می گفتی؟؟ ، بیابان می شود آخر
از آن دشتی که فکر کردی، خیابان می شود آخر
تمامش سبز و آرام است، مکانی دلکش و زیبا
نگاهت ، روبهی وحشی...پشیمان می شود آخر؟؟؟
نشستی با سخن چینان، و حسرت کش ترین آدم
گمان کردی که دنیایت گلستان می شود آخر
گرفتی از من و چشمم، طلوع بهترین ها را
گمان کردی،که می میرم؟ و پایان می شود آخر؟
خیالت تخت ....بیدارم هنوزم زنده ام بی تو
چه حسرت ها نشست برتو که عریان می شود آخر
هنوزم سربلندهستم، چو کوهی در میان دشت
تو می مانی و دلتنگی.....که عصیان می شود آخر
نه من می خوانمت از نو....نه تو می بینی ام از نو
نه تو در خاطرم ماندی نه پنهان می شود آخر
جواب هر ستم هایی که بر قلبم شده، چون تیر
به قلب ات می رسد آری...و گریان می شود آخر
تو پستی، حیله گر هستی، شبیه گرگ های درد
چنان زوزه بکش از درد....که بی جان می شود آخر
خدایا، این جماعت را، به راه راست می رانی؟؟؟
که مهلت بیش از این دادن....چو شیطان می شود آخر
که انسان هم اگر ماند، چو شیطان می شود آخر
که انسان هم اگر ماند، پشیمان می شود آخر
نرجس نقابی
هر لحظه ،از هر سو ، خبر می رسد اما
با درد های زرد و پاییزی،چه سازم؟
این جسم را طاقت نمانده ، مهلتی ده
تا خویش را با ضربت آتش بسازم
من خسته ام، از این خبرهای پر از درد
بر خواب آرام همین ، کودک بنازم
دیگر نه خوابی مانده و نه ماهتابی
باید درون شعلهی ای،خونین گدازم
من اتشم، از قعر کوه ، آتش فشانم
باید به سوی بیکران ، با سوز تازم
باید بیایم راه روشن را از این قعر
باید به راه سبز و آبی دل ببازم
گفتم خدا ، با ما ره سازش ندارد؟؟
باید برای،که بگویم از .....نمازم؟؟
باید کجا سجاده را وسعت دهم و
باید به که گویم ز درد و از نیازم
هرچه بخواهی این دلم تسلیم محض است
هرچه بگویی، می کنم، تا خود بسازم
این سینه محتاج نگاه توست ، دریاب
غمگین ویولن می زند، اهنگ سازم
نرجس نقابی
برای بودن با تو ، بهانه کافی نیست
برای فهم سکوتم،نشانه کافی نیست
تو هستی و نفحاتی که جوش می گیرند
برای حرف دل من، ترانه کافی نیست
تو گفتی از قطراتی که می چکد از چشم
به روی گونه نشستن و چانه کافی نیست
کمی به چشم من از روی،عشق، حیران شو
که ناز و نوازش و گپ عشقولانه کافی نیست
دلم هوای تبسم نکرده است اما
برای درد دلم ....حجم خانه کافی نیست
می خواستم که تو آغوش وا کنی ، دیدم
آغوش تو در بر درد های شانه،کافی نیست
دیدم ،به چشم های خود دیدم
در اضطراب شمع....که پروانه کافی نیست
نورانی،است تمام دلم ، از تراوشت
برای اینهمه ظلم ات ....بهانه کافی نیست
نرجس نقابی
از این گنجایش متروک،غروری تازه می خواهم
حبابی ترس سیمایم،عبوری تازه می خواهم
در این متروکه ی آبی، که تارش را تنیده عشق
حضوری گرم و دلخواه و سطوری تازه می خواهم
نشستی، پیش همسایه، و گفتی از سکوت من
و گفتی دوستش دارم....به طوری...تازه می خواهم
و گفتی غرق در ترسی، سیاهی برده تابت را؟
و گفتی از خدای نور....که نوری ...تازه می خواهم
نه عشقت می شود باور نه مرگت می رود در سر
شنیدم گفته ای کورم و گوری ...تازه می خواهم؟
طمع پر کرده چشمت را، به دنبال تمنایی
خوشی زیر دلت هست و سروری تازه....می خواهی؟
دو روزی مانده از عمرم، ولیکن در جنون لمسی
تمام دلخوشی از توست، وفوری تازه می خواهی
ندانستی که کوتاه است، زمان ماندن گل ها
شکستی شاخه هایم را،،،،، حضوری تازه می خواهی
ندانسته و یا اگاه، زدی خود را به رسوایی
گمانم که حراج است عقل....شعوری تازه می خواهی
زمان قفل است در چشم ام، و تو ثابت تر از اویی
و چکش میزنی بر دل...صبوری تازه می خواهی
نرجس نقابی
زندگی بر موج آویزان شده
چون حبابی ساده و لرزان شده
آن ور رویای من را دیده ای؟
خاک سردی از پی طوفان شده
شور و حال کودکی رفته ز یاد
کودکی در حسرتی گریان شده
انتظاری از طلوع عشق نیست
شعله از طنازی اش حیران شده
کاغذی تر از دلم نشناختم
پاره پاره با نم باران شده
گفته بودی مردی ات را باختی
سایه ای در قامتت پنهان شده
بس که بوسه بر لب او داده ای
گوشه ی قلبت بن شیطان شده
خواستی از من بسازی یک بنا؟
دوره ی تغییر جسم پایان شده
من همینم ساده و خاکی و سبز
چون گلی که هدیه بر بستان شده
می شکوفد غنچه های عشق من
در نگاهی که چنان گلدان شده
من همینم یا پذیرا شو .....و یا
دورشو از خاطرم... ویران شده
من بنای قلعه ی شیطانی ام
که خیال تو درآن مهمان شده
بعد از آن آزار های شرم ناک
نام تو، مردک بی وجدان شده
نرجس نقابی
بر پوچی این زندگی افسوس باید خورد و رفت
از دست این نامردمان صدبار باید مرد و رفت
از شمر می گویند و خود شمرانه آدم می کشند
انسانیت گر مانده هم باید ز دنیا برد و رفت.
نرجس نقابی
آمیزه ای از شور و شوق کودکی دارم
چون قطره ای که بر دل آینده می بارم
دریایی از احساس های خیسم و یکسر
بر شانه های ساحلی وحشی، وفادارم
احمق ترین عاشق، که درگیر وفا بودم
دیوانه، اما، ساده و بی ادعا بودم
در منجلابی که خیانت موج میزد هم
با چشم بسته،در پی بوی وفا بودم
من احمقانه پای عشق تو، نشستم، یار
بر اعتماد رفته از دست ...از سر اجبار
بی رحمی ات را دیدم و چشمان خود بستم
این عشق مرده، بی هدف را، کم بکن انکار.
در خانه ای که ساختم، نامردمی می تاخت
انگار عاشق بر نگاه عاشق اش می باخت
دروازه ی تاراج بود و ، رهزن احساس
اویی که نام عشق را در سینه اش می ساخت
نرجس نقابی