یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

من در غبار و هاله ها پنهان و تارم

من در غبار و هاله ها پنهان و تارم
وارونگی هایِ دمای بی بهارم

آلوده تر از شهر های کلِّ دنیا
در دود و دم غرقم، سیاهم، پر غبارم

صافی ز من این روزها فرسنگها دور
سردم مثالِ بازدم های بخارم

سیگارها را نخ به نخ پُک میزنم تا
از سرفه ها حتما شبی جان می‌سپارم

از لاعلاجی های غمناکِ جهانم
هرگز نگو از درد های ناگوارم


محمد جلائی

بیماریم از درد و رنج و غصه افزون شد

بیماریم از درد و رنج و غصه افزون شد
این روز ها دریای غم مواج و مجنون شد

هر روز دورم، بی خبر، در صبر بی پایان
هر روز دندان بر جگر، سهمِ دلم خون شد

با چشم خشکم در بیابان های بی پایان
دیدم سرابِ آب و باران، تا که افسون شد

از عکس های تازه ات، پیری فقط پیداست
تو چهل سالت پر شده، عمری که اکنون شد

سیگار بر لب، خسته از دنیای نابودی
همراهِ شبهای درازت دود و افیون شد

تو ساده بودی سادگی را منتقل کردی
گرچه دو رویی و ریا چندیست قانون شد

با دست پاکی کارها را پیش بردی تا
عادت برای هر کسی این سبکِ تو چون شد

حالا وظیفه داری و سطحِ توقع ها
بالاست، آیا یک نفر هم از تو ممنون شد؟

دنیا برای هر کسی که خیر می‌خواهد
دنیای سختی گشته و سهم دلش خون شد


محمد جلائی

پیموده ام بیراهه ای تار و پر از چاله

پیموده ام بیراهه ای تار و پر از چاله
از دشت های سبز هستم، مثلِ آلاله

غمگین ترین دلخسته ی راهِ پریشانی
من عاشق یک قطره ی سر ریزِ از ژاله

با باد، چون بی سرزمین هر جا گذر دارم
درشب غبارم در مسیرِ ماه، چون حاله

با دردِ زخمِ کهنه ای در سینه ام شبها
غرقِ سکوتم در نفیرِ حبسِ یک ناله

یک لحظه من در پوستم هرگز نمیگنجم
شیدا ترین پروازِ دل با پیکری واله

از واژگونی و تناقض هم نگو با من
وحشی ترینم، واژگون در دشت، چون لاله

یک چله از عمرم گذشت و چشمِ من تار است
کهنه شرابِ عالمم در پیکِ صد ساله

عمری گذشت و زندگی سخت است این شبها
در تنگنا، بی راهه ای تار و پر از چاله

محمد جلائی

در نامه هایم بغضِ یک عمر است زندانی

در نامه هایم بغضِ یک عمر است زندانی
حالِ دلم اینجا نمور و سرد و بارانی

در گوشه ای بنشسته ام بیدار و دلواپس
عمری گذشت و میله ها، سلولِ زندانی

این روزها را دل خوشم با برف و باران ها
بهمن چنین شد التیامِ فصلِ ویرانی


جای هنر دلال ها هستند، ارزشمند
راه هنر پستوی این دخمه است، میدانی؟؟

روزی که دنیا آمدم پیشینه زیبا بود
بالیدم و روییده ام در حبسِ گلدانی

دنیای من دور از شلوغی های بی حاصل
گوشه نشینم یک نفر، دورم زِ مهمانی

در سینه ام رازی نهان از راهِ شب دارم
من در مسیری تار و سختم بهرِ پیمانی

پیموده ام در سنگلاخ و خار و کوهستان
سربازِ این خاکم به رسمِ عهدِ اشکانی

از رومیان هم سرترم چون سورنا بی شک
چون بغضِ محبوسم، به حجمِ ابرِ طوفانی

در منجلابِ دره های مرگ میتازم
تا یک شمیمِ پر نشاطِ عطرِ کاشانی

فریادِ بی صوتم درونِ طبلِ بی کوبه
چون خفته ام در انتهای عهد ساسانی

تاراج، شد دنیای نسلم، قبل و بعدش نیز
هر چند مینازم به یک مردِ خراسانی

با پارسی تا قرن ها می تازد او بی شک
فردوسیِ این شهرِ بی آب و بیابانی

دلگیرم و در سینه ام فریادها دارم
تا در سکوتی بشکنم این جبرِ نادانی

تاریخِ من فانوس‌هایی بس فروزان داشت
من نیستم در راهِ شب، پس شمعِ پایانی


محمد جلائی

این روزها، حال و هوایم نابسامان است

این روزها، حال و هوایم نابسامان است
دنیای من اطراف دیوار دو زندان است

گَه گاه در بگشوده رویم، تا بچرخم من
باید دوباره باز گردم، وقت حرمان است

زندان دنیایم بزرگ و اختیارم کم
زندانِ دل اما تهی از بوی ریحان است

عمرم خزان های زیادی پشت سر، رد کرد
اما گمانم این خزان هم خط پایان است

پیمانه ها را جمع کردند و زمین سرد است
منبر نشینان چیره و، این حالِ دوران است

خیلی مسائل توی نطفه مرده می ماند
این راه حل ها پیش ظلم و جهل آسان است

شاید صدای تیشه ی فرهاد هم شب ها
در درد های بی شمار شهر پنهان است

دل مرده باشی یا نباشی هیچ طَرفی نیست
سلول های انفرادی پر شده اینجا فراوان است

چون خشت اول کج نهاده، اولَّش معمار
این برج هم تا آسمان کج رفته فرمان است

از راست گویی و حقیقت هیچ حرفی نیست
باید تظاهر پیشه داری، اصلِ پیمان است

آری عزیزان در میان شهر زر افشان
قطره چکان تزریق آبی در بیابان است

اینجا همه خودخواه و خود بین و طلب کارند
این روز ها حال و هوایم نابسامان است

محمد جلائی

آیا ماشین حساب‌های ما

آیا ماشین حساب‌های ما
از عجایب هفتگانه است؟!؟!

یکم
دوم
سوم
...
پا . نز . د . هم
.
.
.
س.. ی‌... ا... م

چگونه محاسبه
چطور سپری می‌شود!؟!

با حسابداری های فرسایشی
هر ماه یک هفت خان
با مشقت

چه چین و چروک ها که چهره ها ندید
چه موها که سپید نشد

محمد جلائی

تن پوش دردهایم را

تن پوش دردهایم را
به کدامین رخت آویز بسپارم
که تاب آورد سنگینی اش را

محمد جلائی

نمایان میکنی گاهی, نگاهی

نمایان میکنی گاهی, نگاهی
شدی سوهان روح بی گناهی

در این پیکار امواج تلاطم
شدم همرزم رویت, با سپاهی

نگیر این قفل چشمت لحظه ای,.. تا
منم محتاج زنجیر پناهی

تب و شبهای طولانی, ... کجایی؟
کنارم باش, وقتی قرص ماهی

به صد دفتر نمیگنجد غم دل
نفس تنگ است, میگیرد به آهی

مسیرم تا رسیدن چند فرسخ؟!
که میپویم تورا در کوره راهی

دلیل زنده بودن,... این نفس ها
طلوع روی ماهت, گاه گاهی


محمد جلائی