یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سکوتِ مغز ، جنجالِ قلب ، تجمعِ بغض ...

سکوتِ مغز ، جنجالِ قلب ، تجمعِ بغض ...
آشوبِ فکر و هیاهویِ خیال
و من مانند غریبه ای سَرگردان
میانِ گذشته و حال
کاش گَردِ بیخیالی
بوی عطرِ این روزها میشد


سحر قائدرحمتی

هر تیره شبی را سحری هست

هر تیره شبی را سحری هست
هر آمالی را وصالی ،
میانِ درد و مرگ و وصل و هِجران
کلام و نام تو مرهم و مَحرمِ ، سوز ست
کِه گفته میانِ این زمانه
دلی بی رنج می سُرایَد شادمانه
میانِ خواب و رویا ، وَهم و سودا
من آن زنده دلم بر نامِ تو لیلایِ شیدا


سحر قائدرحمتی

باران که شدی دِگر از کسی مَپرس این خانه کیست؟

باران که شدی
دِگر از کسی مَپرس
این خانه کیست؟
همچو باران در روح و جان جاری شو
بِبار...
بی هیچ تمنا
بی هیچ منت
بِبار...
بُگذار مِهرت بی پایان باشد
بُگذار اگر روزی نبودی،
خاطره ی خوشِ بودنت بماند
و حسرت نبودت بر دلی که بودنت را بی حساب انکار کرد...

سحر قائدرحمتی

صدا کردنت بهانه است

صدا کردنت بهانه است
من دلم جانم گفتنت را میخواهد
که میانِ این آشفته بازار زندگی،
تو نه یک جان بلکه صد جانِ مَنی


سحر قائدرحمتی

تو مرا جانی و جهانی

تو مرا جانی و جهانی
کِه گفته دور بِمانی از یاد رَوی
دوریِ تو از بَحرِ خیالِ توست ،
من در خیال هر دَم کنارِ توام
تو دور مانده ای و فکر میکنی من در بَرِ دیگریَ م
اما بگذار خیالِ آشفته ات را راحت کنم
من امروز که هیچ ،
فردا هم همان لیلایِ توام ...


سحرقائدرحمتی