ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
وزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول
گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند
و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول
گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را
رفع کنی،
باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست.
آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی
یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی
پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و
گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند .
فقیر پولدار
مرد فقیری از خدا پرسید: چرا من اینقدر فقیر هستم؟
خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفتهای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم؟
خدا پاسخ داد: داراییهایت کم نیست!
یک صورت که میتوانی لبخند برآن داشته باشی!
یک دهان که میتوانی از کار نیک دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
چشمانی که میتوانی با آنها به زیباییهای خلقت نگاه کنی!
بزرگترین فقر ما آدمها فقر روحی است نه جسمی! چه بسا سرمایهداران
بسیاریاند که حسرت یک لحظه داشتن شیرینی زندگی فقرا را میخورند. فقیر هم
که باشی ولی روحت بزرگ که باشد، پولدارترینی
از بهلول پرسیدند
در قبرستان چه میکنی؟؟؟
اودرجواب گفت:
با جمعی نشسته ام که به من آزار نمی رسانند. حسادت نمیکنند.
دروغ نمی گویند. قضاوت نمیکنند. خیانت نمیکنند.
مرا به یادسرای آخرت می اندازند. و بالاتر از همه ی اینها. اگر
از پیششان بروم۰۰۰۰
پشت سرم بد گویی نمیکنند....
فردی هنگام راه رفتن پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست. کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند. دید 2 ریالی است.
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده.
گفت: چی را برای چی آتش زدم.
و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای چیزهای بی ارزش آتش می زنیم
و خودمان هم خبر نداریم.
آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ها و مقایسه کردن های خود می کنیم
و سلامتی امروزمان را با استرسها و نگرانی های بی مورد به خطر می اندازیم.
ساده زندگی کنیم.