ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روزی بودم…
در شلوغی بیپایانِ جهان،
نفسی که بیصدا رفت،
نگاهی که در ازدحامِ نگاهها گم شد.
نه از تبارِ قهرمانان بودم،
نه از قافلهی دانایان.
فقط انسانی… با قلبی که بیدلیل میتپید،
و رویایی که هیچگاه شنیده نشد.
خندیدم،
گریه کردم،
دل بستم… و در سکوت، از هم گسستم.
روزی خواهد آمد
که آخرین صدای نام من خاموش میشود.
کسی دیگر مرا به خاطر نمیآورد.
نه سخنی از من باقیست،
نه عکسی، نه خطی، نه خاطرهای.
من خواهم مرد…
نه یک بار، که دو بار:
نخست، وقتی نفسم به پایان رسد؛
و دوم، وقتی آخرین کسی که مرا میشناخت
چشمهایش را برای همیشه ببندد.
آنگاه جهان مرا نخواهد شناخت.
و من، در سکوتِ ابدیِ فراموشی،
به ذرهای بیهویت بدل خواهم شد
میان غبارِ قرنها.
نه گوری خواهم داشت
که پر از گل شود،
نه دستی،
که در سکوت، دلتنگیاش را برایم زمزمه کند.
اگر روزی،
کسی تصادفاً این واژهها را بخواند،
و قلبش لحظهای بلرزد…
بداند که آن لرزش،
نفَسِ دوبارهی من است
در خلأِ بیرحمِ نبودن.
سعید حبیبی