ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شب ها
در جایی میانِ نبضِ تاریکی
و تپشِ خیال
با چشمانِ بارانی
می گشت
دنبال گمشده ای
در سیاره ی متروک
سکوتِ سینه،
می زد
زخمِ کنایه
بر سکانسِ جهنمیِ
سایه ی حسرت.
فریبا_صادق_زاده
دگر چشم امید از تو بُریدم من! خداحافظ
ز با تو بودنم خیری ندیدم من! خداحافظ
اگر امید بامن بودنت یک ذره در دل بود
تمام هستی ام را خاک پایت مینمودم من! خداحافظ
تحمل در ره دلدادگی آئین مستان بود
ولیکن زود دل کندی ز میخانه! خداحافظ
دگر امیدِ بامن بودنی در تو نمیبینم
نخواهم کرد هرگز سعی بهر بودنت دیگر! خداحافظ
شود این عشق تاوان گناهت اندر این دنیا
درآن دنیا نمیدانم گناهت را ببخشم من! خداحافظ
نه نفرینت کنم هردم نه آهی میکشم سویت
ندارم طاقت دیدار درد وغم برات من! خداحافظ
همی دانم که عشقت را به زیر خاک خواهم برد
فقط دردو غمِ جانسوزِ تو مانده برای من! خداحافظ
در آخر دامنت گیرد همان عشق و نمیدانی
هم عشق دیگری سوزانی و هم آرزوی من! خداحافظ
احمد عابدی
پگاه باتو چه زیبا صبح میشودد وقتی خورشید
ازچشمان تو طلوع می کند
ونوشیدن یک فنجان قهوه تلخ
مرابس است وقتی قرار است نگاهت قهوه ام راشیرین کند
وشبانگاهان یاد تووو همچنانن دردلم بوران میکند
پلکهایم را همچون نسیم نوازش میکند تاخواب رابه چشمان کم سوی من هدیه دهد
فاطمه قاسمی
به محضیت کامل از هیچ و پوچی رسیدم
که انگار نه راه پیش دارم نه پس
چیزی فراتر از سردرگمی و بلاتکلیفی
فراتر از پشیمانی و شرمندگی
چیزی فراتر از هر چیزی...
سرمدی من
تو کجایی و به کجا رسیدی که مسالت کنم
بگویمت تا بحال از درون گریسته ای؟!
نه، خبری از گونه های اشک نیست
لرزش شانه ها و بدن، انفجار و خفگی
به نشانه ها شاید چنین باشد و خود نمایی کند
شایدم نه، لامروت پیدا که نیست...
آخر دگر این چه مصیبتی بود
حال گاه و بی گاه مدام گریه هایم برای تو را نیز باید
در خود فرو ریزم و تلمبار کنم...
دگر در کجای منِ از هم پاشیده جای دهم
منی که لبریزم و سر ریز
منی که پرم از فراتر از هر چیزی...
بگویم به جایی رسیده ای
که به هر چه نگاه میکنی و می شنوی بغضت بگیرد؟!
به هر بیخود و بی جهتی،
یک نظر به پیرامون خود کن
ببین به هر کدامش که برای تو فکاهیست
من برای آن نیز دمادم
بغض ها می شکنم و در خود می گریم...
بگو تو کجایی و به کجا رسیدی
که نیستی و ببینی
چگونه مرا به سخره گرفته اند...
امان از این غیاب تو و لحظه های نبودنت...
سرمدیم کجایی...
عبداله قربانپور
تو آن قصه ای که نوشتمت خودسرانه
قصه ای گاه بی رنگ تا فراسوی فسانه
خود شدم روایتگر که
روایتش برای زیستن و گریستن شد تنها بهانه
قصه دلباخته ای پاک باز و شهزاده قصه ها
قصه ای که هر که از راهی رسید بست برایش ریسه ها
قصه ماهی شب عیدی که چون نمرده تنگش را نگه داشته اند
قصه مردهایی که اشک را برای شب و تنهایی نگه داشته اند
قصه انتظار و انتظار و انتظار
قصه چشمی که خشک شد بر عقربه ها
قصه بختی نه سیاه و نه سفید شبیه سایه ها
تلخیه بی انتهای گم شدن در امتداد کوچه ها
قصه آن نابلد دلداده ی حیران در این پس کوچه ها
عجیب رنگ جنون دارد که میبینم سایه ات را کنارم
با اینکه نبودی و نیستی هیچ گاه در پهلو و کنارم
در اندیشه ام شبی با صدایی رسا میخوانی شعرهای من
شعرهایی که هر مصرعش لبالب از نابترین حس های من
از مهر تو سهمی نصیب مایی نشد
دستت هیچگاه نوازشگر مایی نشد
چرا دوستت دارم؟
نه خود نه هیچکس دیگری حالی نشد
سید علیرضا دربندی
همه در جوانی
جوان اند و من پیر
شاید که در لحظه ی پیری
شروع جوانیست...
لیک فایده به چها تضمین نتیجه،
در آن لحظه ی جوانی
آنی را که دوست می دارمش
آفت سال دیدگی و یا گزند زمانگی
گسسته و بریده باشد امانش را...
مجال ندهد
که در آن لحظه نیز
گلایه از جوانی ام کنم
همانطور که شکایت از
پیری زود رسم داشته ام و باز
در اوج جوانی ام بگویم
یک مرگ تازه می خواهم...
زنهار سرمدی
زنهار...
عبداله قربانپور