یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چنان مستم که درچشمم در ودیوار می رقصد

چنان مستم که درچشمم در ودیوار می رقصد
تمام شهر ، گر خوابیده یا بیدار می رقصد
فقیه شهر ناغافل تورا دید از سر منبر
از آن ساعت شده دیوانه در بازار می رقصد
سفالین کاسه ای از تپه های بابلم یا شوش
ودر نقش ونگارم یک زن بدکار می رقصد
نسیمی صبح دم از کوی دلدارم گذر میکرد
و از عطری که با خود برد شالیزار می رقصد
صبا دوش این خبر می برد از حافظ به شیخ جام
که بلخی آن طرف دستش به زلف یار می رقصد
به گوش مفتی رومی، شبی درویش تبریزی
چه گفت آیا که تا امروز صوفی وار می رقصد
نمیدانم چه رازی هست در اقلیم نیشابور
که می خیام مینوشد ولی عطار می رقصد
اتابک ساغرش بشکسته، مخمورست و دلخسته
به ساز این زمانه، از سر اجبار می رقصد


عباس عطایی کردیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد