یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زِ هر کس من بپرسیدم که

زِ هر کس من بپرسیدم که آیا می کند در زندگی احساسِ خوشبختی؟؟
نگاهی سر به پایم کرد و ناگه زَد پوزخندِ تلخی
یکیشان در جوابم گفت: که دیوانه شدی؟ دنیا به این سختی
گرانی،جنگ،بیماری،نداری،فقر،اعتیاد،آوارگی
دِگر زین بیش بدبختی
گذشتند از کنارِ من،زدند نیش و کنایه ای به من
که واااااای چه انسانِ خوشبختی
دلم رنجیده گشت،فُرو بردم در گلویم بُغضِ خود را
من به هر سختی
جلویش را گرفتم که از چشمانِ من پایین نیفتد قطره اشکی
که آنها دیدند و خندیدند و گفتند:
الهی ما بمیریم تو هم که انگار بدبختی
ولی من آرزویم بود که به آنان بفهمانم
این ها واقعا نیستند دلیل،که انسان نکند احساسِ خوشبختی
چون که آنان جملگی چیزی یا کسی دارند
که می‌دهند برایش تَن به هر سختی
زِ همه بدتر دِگر این بود،که داشتند یک بیماری
ولی باز بود کِنارشان، نفس که می کشید حتی به هر سختی
ولی......
وقتی تو یک روزی ،از خوابت به پا خیزی و ناگه بشنوی
که آری داده ای عزیزی از دستی
که او مُرده، هیچ وقت دیگر نَشنَوی حتی صدایش را
نبینی رویِ ماهش را،تا آن زمانی که تو هستی
کُنی بر تَن سیاه رختی
بله ،اینگونه حتم دارم که انسان می شود
بنده ی بدبختی


فرانک بهمیی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد