یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زیر پادری داشت نبال چیزی می گشت

زیر پادری
داشت نبال چیزی
می گشت
گفتمش چه می جوی
گفت خدا را
گفتم یافتی اشت ؟
گفت اگه بود
دیگه میگشتم؟
گفتم شاید جای دیگر
پیدایش کنی
گفت نه
مگه نمیگند هه جا هست
پس همین جاست
گفتم اخه چطور
گفت پدر بزرگم
کلید درب را
زیر سجاده میزاشت
و
مادر زیر پادری
پدر بزرگم هرچی گشت
پیداش نکرد
ولی
مادرم همیشه
اینجا پیداش میکرد
پدر بزرگم با سر
دنبالش میگشت
مادرم
با دل
گفتم تو چرا نیافتی؟
گفت چون منم
با سر دنبالش میگردم


ابراهیم آروین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد