ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک واحد ساختمان کهنه
یک خیابان با مردم
پر از راحتی
و یک مرد باعجله دنبال مستمع می گشت.
او یک دعا.
یک داستان
و یک رمز موفقیت به سوغات اورده بود
میخواست دل کسی را به درد نیاورد
معامله ای خوش بکند
خنده ای به جابگذارد.
و عاقبت به خیری بگویند و
رفتن
دنبال زندگی بود
آهسته حرف می زد.
اهسته دوست می گرفت.
و اگر لازم بود آهسته می گریخت
توبه می کرد
شغل می گرفت
تایید می کرد. و.
از بد روزگار
نمی توانست بیکاری را تحمل کند.
این بود خط قرمزش.
.مادر و وطن ودردهای لیلا
خط قرمز نبود
خندهای عابران
خط قرمزش نبود و حتی عمه
حتی روزگار خوشبختی لب های هنر مندان شهر
و راحتی کودکان در رفتن به مدرسه
هیچکدام خط قرمز نبود.
تا به شهر قصه ها رسید.
و قصه شد.
علی محسنی پارسا