ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بهانه ای برای بودن
چه میدانم ،
هستی بود وگردشی
نیایشی بود و مولودی،
من بودم وهم چون مسافری
در میان راه
ومقصدی با آغاز
وپایانی مجهول !
در اول اسفند واین ماه
سرد ودگرگون شده ،
پا نهادم بر عرصه این زندگانی ،
تنها بود وتنهایی ،
سرمایی بود و ونسیمی
وستاره ای بود وندایی نوروزی
ورویشی واغازی تماشایی
و بزیبایی خندیدند
بر این زیبایی وزندگی ،
آن سو تاریکی ومرگ در کمین
چه گذشت برمن ،
رنج بود و ایامی که بسرعت باد
در گذر زمان !
وآرَمیدن در میان این همه
لاله وگلبرگ های زیبا وقشنگ ،
در این سو وان سو
انبوه زمان
ورویایی بی پایان
سوی دیگر ودیداری دیگر
در آن سوی سفر
چیزی را می جویم
و میابم !
این همه انسانهای ادم نما
جاری شده در بطن زمین
ومن نیز تنها به میهمانی زمین آمده ام
من به باغ عرفان سری خواهم زد
ودر این باغ
بار خود را خواهم بست
با کمی رنج و اندکی آگاهی
ماه اسفند ،
این ماه پر از نشاط
آغاز روییدن وشکفتن
وزاد روز من است
بشوق زیستن در بهاران
تمام قد ایستاده ومنتظر
مثل ادمک های برفی
بجای مانده
از سرمای سخت زمستان
کلاه از سر برداشته
وتعظیمی جانانه خواهم کرد
به این همه زیبایی
غنچه وگل های عطر اگین
منتظر شکفتن در بهاران !
شب می شد وروز
در پی اش هفته ها وسالها
وگذران عمر !
وآغازی و پایانی
بر آین همه مجهولات
در بی خبری ،
در این پهنه چه بود
نَفَسِ زندگی همراه ،
دم وبازدم !
وسپس هر منی ما شده ایم
در باور !
زندگی حس غریبی است
که باید با آن خو کرد
وبیاموزیم ازان سازوکار
ورمز باهم بودن را !
بهرام معینی