یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

این روز ها ، حالم ... حال کویر است .

این روز ها ،
حالم ...
حال کویر است .
زمانی ...
خوب می شود !

که همچون باران ،
مرا ...
با تمام وجود !
در آغوش می گیری .

مهدی_قاسمی_نسب

برای من تاسف نخورید

برای من تاسف نخورید
چون لیاقت زندگی کردن را دارم و راضی ام
ناراحت آدم هایی باشید که به خودشان می پیچند و
از همه چیز شاکی اند
آن ها که روش زندگی شان را مثل مبلمان خانه
دائم عوض می کنند
همینطور دوستان و رفتارشان را
پریشانی شان دائمی است
و به همه کس سرایتش می دهند
از آن ها دوری کنید
یکی از کلمات کلیدی آن ها عشق است
از آنان که ادعا دارند
هر آن چه می کنند دستور خداست هم بپرهیزید
چرا که نتوانسته اند آن طور که می خواهند زندگی کنند
برای من تاسف نخورید
چون تنهایم

چارلز بوکوفسکی

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم

گم شدم در خود چنان کز خویش ناپیدا شدم
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم

سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم

ز آمدن بس بی نشانم وز شدن بس بی خبر
گوئیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم

نه ، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم

در ره عشقش قدم در نِه ، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم

چون همه تن دیده می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم


خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم

چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم

عطار نیشابوری

گاهگاهی که دلم می گیرد

گاهگاهی که دلم می گیرد
پیش خود می گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می آرد از این بنده هنوز؟

برای تمام ثانیه های نبودن،

برای تمام ثانیه های نبودن،
برای تمام بهاران چشم به راه،
برای آن همه رویاهایی که پیش هم جا گذاشتیم،
و رازهایی که در قلبهایمان به امانت ماند،
برای دخترکی که آن شب بارانی را به بینهایت
جاودانگی رساند و چتر دستهایش را به من داد خواهم گفت:
چگونه می شود بی تو ساز زندگی را برای شعر بلند شکفتن کوک کرد

وقتی لحظه ها بیتابِ بشارتِ جاده اند و غوطه ورند

در وسوسه های بی پروای سراب برای قدمهایی که رسیدن را برنمی تابند؟

برایش خواهم گفت چرا از این دیار گذر
نمی کنی که با بذر عشق به بار نشسته بود؟
چرا از این صبح به ستاره ها نمی پیوندی تا
شعر در ساقه ی گل جوشد و زندگی در
روزنه ی برگها؟
بیا که فرسوده صداها گریخته خواب چشمها
از دل بیتابِ آسمان نمی دمد صبحی
و جولانِ سایه های لغزان به شب آویخته
مگر نه این که سایه ها را به فراموشگاه سپرده بودند آن ستاره های آسمان چشمانت؟
من همان حریر نگاهت را می خواهم که
می شد تمام لحظه ها را به تماشای بودنشان نشست
انتهای کوچه های دلتنگی به وسعت جدایی من و توست
اما هنوز کوچ، بر بام باور پرنده ی احساسم
نمی نشیند

زهرا یوسفی

رهایم کنید ای بادها

رهایم کنید ای بادها
پیش از شما یک نفر
قلب مرا
از ریشه کنده است

مرضیه رشیدپور