یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

روی مبل نشسته بودیم

روی مبل نشسته بودیم

خانه ،شهربه شهرمی گذشت

لباس هامان با چمدان ها انس گرفته بودند

صدای بریده بریده جاده ها ،

ما را به سمت خود می کشید.


تپه ها کوپه های قطاری،

که
سوزنبان نمیداند کی به ایستگاه می رسد.

و ماهی ها،چراغ هایی

که رودخانه را چند پرده روشن ترکرده اند.

تخته سنگ ها،باقفل هایی در پا

زندانی خاکند.

ما دیوانه هایی بودیم

که به خواب زندگی آمده ایم.

توریست های کهنه کاری که در تاریکی،

جمجمه هامان چرخ می زدیم

وداستان هامان تمام نمی شد

سربازهایی که از مرگ به خانه باز می گشتیم

در هیچ جنگی نبودیم

اما درخت های سوخته در ما دود می کردند.

حرفهامان تماسهای دودقیقه ای بود،

که قطع می شد

من دنبال کلمه بودم که این در چوبی را تکان دهد

گاهی فکر می کنم ،

در این خانه ی شش دانگ

که به عقدش پایبندست،

سرم را بردارم و همه چیز رابه باد دهم.

فیروزه محمدی