ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
فرشتگان واژهها
مراقبند
روح شعرم را
آن چنان که امشاسپندان
پاسدار بودند
فروهر انسان نخستین را...
و اینک منم
منی که تویی
منی که اوست
نخستین انسان
در سرزمین بیکران شعر
...
شبنم حکیم هاشمی
در بالا، روشنایی بیکرانه
در پایین، تاریکی بیکران
و میان آن دو
هیچستان...
...
تو آنجا ایستادهای
اما
به کدام سو خواهی رفت؟
...
اهورامزداست
که تو را میخواند
یا اهریمن؟
...
گوش کن
زمزمهی نور
رساتر از
فریاد تاریکیست
...
شبنم حکیم هاشمی
در آخرین لحظه
قبل از رفتنش
سربرگرداند و
نگاهش را
در چشمان او
جا گذاشت...
از آن پس
او با نگاه مسافر
دنیا را
میبیند...
شبنم حکیم هاشمی
عبور میکنم
از من
از تو
از او
و میرسم به
ما
به شما
به آنها
میرسم به خود
که تکرار میشود
در ضمیرها
شبنم حکیم هاشمی
آنجا ایستاده است و
نگاهم میکند...
از کجا
به دشت نقاشی من آمده
آن اسب زردپوش؟
نگاهش
مرا به خود میخواند
و من
محو میشم در متن نقاشی..
حالا سوارم بر اسب
که میتازد
به سمت افق...
و ناگاه
خورشید میشود...
شبنم حکیم هاشمی
سوار بر اسب
به
قصر قصه
نگاه میکند...
اما میداند که
شاهزاده نخواهد آمد...
زیرا که این بار
در آن قصهی ماندگار
خودش ناجیست
شاهزاده خانم اسبسوار
شبنم حکیم هاشمی
میگویند
باید عاشق شد
در باران...
میگویم
چه فرقی میکند
زیر باران عاشق شوی
یا در هوای آفتابی
یا وقتی که برف میبارد...
مهم این است
که عاشق بمانی
در هر هوایی...
شبنم حکیم هاشمی
مثل شب
که میگسترد بر تن دشت
جاری میشوی در من
تا تنفس کنم
سکوت سیال حضورت را...
شبنم حکیم هاشمی