ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مشکل ما،
از جایی شروع شد:
که نگـاه ما به همـ؛،
نـگاه آدم به آدم نبـود
نگاه آدم به فرصـت بود..!
حسین پناهی
ما که از هر چیز ترسیدیم
سرمان آمد...!
بیا تمرین کنیم کمی
از "خوشبختی "
بترسیم
حسین پناهی
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست دارم
حسین پناهی
مادر بزرگ!
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را که در کودکی،بسته بودی به بازوی من
حسین پناهی
آنای من!
به دستانم نگاه میکنم! خالی و خسته!
چقدر کتاب ورق زدهام! چقدر نوشتهام!
چقدر فکر کردهام! پندارم این بود که ما هنوز
به زندگی نرسیدهایم و برای رسیدن به آن زندگی موعود ذهنیام،
من و تو مامان و لیلا و سینا،
سوار بر سورتمة زمان بهپیش میرفتیم
و کسی نبود که به ما بگوید:
هی! عمو! زندگی همین است!
همین تلویزیون آر. تی. آی سیاهوسفید!
همین میگرنهای موروثی! همین هارشدن بخاری نفتی!
همین جستوخیز و خندههای بیدلیل!
همین برفها و کلاغها که لهجة لری داشتند انگار!
حسین_پناهی
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
حسین پناهی
عشق را چگونه می شود نوشت ؟
در گذر این لحظات پـُـر شتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم
که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
صداها
صداها
گوش کن
از زیر پنجره تابوت می برند
نه ؟
حسین پناهی