ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاعران شهر ما در چرت و بستر نیستند
گیر ابروی کمان و مسخ دلبر نیستند
...
شاعران خطه ی ما وارثان کاوه اند
از تبار مار دوشان ستمگر نیستند
...
خاک و خون هشت ساله،مانده در حلقومشان
خار و خس در گردباد و خار معبر نیستند
...
روز گارِ امتحان دادن کجا بودی رفیق ؟
تا سلحشوران ببینی اینکه ابتر نیستند
...
در کنار نخل بی سر مانده بر پیمانشان
زیر گنبد ساقیِ گندم به کفتر نیستند
...
همچنان با داغ فرزندان به عمق فاجعه
شمع شب سوزند و تعبیر قلندر نیستند
...
با وقارند و بدون اندکی منت کشی
کاسه لیس نابکار ماه منظر. نیستند
...
حافظان مرز و با چوب اصالت آشنا
مرد میدانند و گلبرگ چغندر نیستند
...
در فضای یاوه گویان بی ثمر جولان نده
برکه های خُرده با دریا برابر نیستند
عادل پورنادعلی
اگر ارمغانی رسیدت زیار
به مقداروترتیب وشکلش چکار
رهاورد عشق است و دنیای مهر
بگیرش ببوس و به چشمت گذار
سید محمد حسن هاشمی
میزنم با ساز خود امشب نوای عاشقی
شور و ماهور و همایون در هوای عاشقی
می شوم پروانهای با عطر خوشبوی بهار
میروم کوچه به کوچه پا به پای عاشقی
تا نگویندم ز فرهاد و ز مجنون کمتری
میزنم شعله به جان، سوزم برای عاشقی
گرچه مشکلها بود در عشق و هم در عاشقی
میشود آیینه بودن در بقای عاشقی
بلبل از گل، گل ز بلبل شکوه دارد ای دریغ
روز هجران لطف عشق است و صفای عاشقی
گر بنازد عالمی بر مخملین تنپوش خود
فخر من باشد به پشمینه قبای عاشقی
هرکه میخواهد ز کاخ زرپرستان گوشهای
من به دربانی خوشم اندر سرای عاشقی
زشت و زیبا خوب و بد بالا و پایین میرود
ای خوشا آنکه نشیند در ورای عاشقی
فروغ قاسمی
آنچنان زخم خوردم که سه سال آه دارم
چمدان هم بستم اما فکرگور و مرگ دارم
صبرمن ز کاسه لبریز آرزوی خواب دارم
می گریزم از دل خود، به خدا پناه دارم
رؤیا جلیل توانا
هر سحر خواهم بهیادِ تو نواخوانی کنم
کوچهها را از غمت غرقِ پریشانی کنم...
خواهم آهی برکِشم از سینه در شهرِ غزل
از غمت آیینهها را خیس و بارانی کنم...
خواهم از این غصّهها دل را کنم آتشفشان
هم بسوزم هم بسازم هم گل افشانی کنم...
من به رویِ او که پیدا میشود آدینهای
نذرِ آن کردم خدا را سجده طولانی کنم...
در فلک یاری ندیدم تا کند یاری مرا
قدسیان را قصد دارم مدّتی بانی کنم...
بشکنم راهِ سکوت و کوچهها را سر نهم
بر بیابان و به راهش دیده بارانی کنم...
باز خواب آمد مرا از یادتان غافل کند
خواهم او را هم اسیرِ این پریشانی کنم...
کی بمیرم من که از عشقِ تو دارم این نفس
دوستدارم خویش را این جمعه قربانی کنم...
بسته راهِ عیش و نوشم را نگاهی ساقیا
شاید از امشب دگر ترکِ مسلمانی کنم...
حسن کریمزاده اردکانی
آنچه بود آنچه چنین مرا سوخته بود
که چنین در دلم آتش افروخته بود
غم دل سحر و فسانهای بیش نبود
اوکه بود، غم را به من آموخته بود
چه جنونی، مرگبار مرا سوخته بود
که دگر دل، شوریدهای بیش نبود
دل چنان کرد که خودخواسته بود
دل من همان مهرهای سوخته بود
گذشتم از گذشته ای که رفته بود
کاش راه عشق بر دلم بسته بود
کاش رؤیاجزعشق اندوخته بود
شادی وشوروشوق اندوخته بود
رویا جلیل توانا