یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بودن برای چون منی با زندگی بر عکس بود

بودن برای چون منی با زندگی بر عکس بود
گاهی دلیل منطقی گاهی گمان یا حدس بود

قاضی بگو که جرم من جز جرم خود کشتن چه بود؟
قصاص بایدم اگر روحم چرا در حبس بود؟

صد فال نو گرفته ام اما نتیجه اش غلط
تقصیر طالعم نبود حتی وجودم نحس بود


در صدر درد و مرگ ها گویی که جایم ویژه است
انگار این که زنده ام اوج امید و یاس بود

این دل گناه می کند زیرا که بندش کرده اند
در کنج این محراب هم گویی سرایم نفس بود

چندان مرا شکسته ای گویی هزاران تکه ام
آن ضربه کشت قلب من زیرا که این تن لمس بود

علیرضا دوشیار

کَس ندارم دور خود، در ماجرا

کَس ندارم دور خود، در ماجرا
ابلهی نادان کند تخریب ما
یکه و تنها کَسم در این جهان
رام و آرامم در این وقت و زمان
درس عبرت کاش بگیرد، نا به کار
از بلاها جسته ایم، شُکر خدا
این بلا را هم کنیم، دفع بلا
خستگی در کار ما نیست، چون خدا
در کنار ما بووَد در ماجرا

اتکایم کائنات است و خدا
آخر کار است و ما در انتها
ابلهان باور کنند تخریب ما

ابراهیم معززیان

ما ز اشک آه باران ساختیم

ما ز اشک آه باران ساختیم
ما در این ویرانه آسان تاختیم

با نسیم صبح هم صحبت شدیم
در شب طوفان چراغ افراختیم

ما نبودیم ناخدای کشتی دریا شناس
زورق بشکسته خود رابه آب انداختیم


در می و پیمانهُ و ساغر گنه پنداشتیم
عاقبت حال خوش مستانه رانشناختیم

نیستیم اهل گِله بااین همه اماچه سود
ما برای پاک رفتن عمر خود را باختیم

در سر ما فکر خندیدن، از اول نبود
تلخ کامیمُ ونوای مرگ خود بنواختیم

آمدیم صدبار این منزل از نو ساختیم
باز هم صدبار در ویران خود پرداختیم

محمد بهرامی

بهار را با چشم هایِ تو نگریستن زیباست

بهار را
با چشم هایِ تو نگریستن
زیباست

و بوییدنِ گل ها
با حس هایِ تو
تجربه ی بی مانندی است


آنجا که کوهستان
در دیاری آشنا
لحظه لحظه تماشایی ست

آرش آزرم

پایِ این پنجره هایِ زنگار زده

پایِ این پنجره هایِ زنگار زده
بس که باز کردیم سفرهٔ دل
به گوشِ سنگینِ این دیوارها
بس که نجوا کردیم درد را
دیگر گم گشت تمام روزهایمان
در دلِ تاریکِ شب
دیگر چنان از یاد شفق رفتیم
که سحر بی سپیده آمد
و دیگر........ قطارِ شب
از روی تمام روزهایمان گذشت
بی آنکه به یادمان بماند
سرخگاهِ غروب
از ذبحِ خونبار خورشیدست با داسِ حریصِ شب
که به زیرِ چشمانِ کم سویِ ما
هنوز هم تکرار می شود هر روز


علیزمان خانمحمدی

به توسوگندکه من جزتونخواهم

به توسوگندکه من جزتونخواهم
بجهان
ندهم دل به کسی تابشود دشمنِ
جان

به دلم جز تو کسی راه ندارد صنما
چه کنم تا نشوی در همه عمرت نگران


به تو وابسته شدم من ندهم دل به کسی
که ترا می طلبد،این دلِ شیدا تو
بدان

به جهان ای مهِ من جزتوندارم که
کسی
سرِخشمت تومرا از برِ خود یارمران

به جنونم چه کشانی ز جفایت همه عمر
توندانی چه عذابی بکشم من به
نهان

به که گویم غمِ این قلبِ پریشانِ
مرا
نشودیاب به دنیاچوتودرپیرجوان

چه جوابی بدهم بردلِ دیوانه ی
من
زچه خواهی بشوم بعد تو بی نام
نشان

مَشَکَن،این دلِ مجنونِ مرادلبرمن
نظری کن صنما در سرِ پیری به


علی اصغر تقی پور تمیجانی