یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ببر مرا با خود به دوردست‌ها

ببر مرا با خود
به دوردست‌ها
آنجا که تک درختی
در آخرین نقطه
بر بلندای کوهی ایستاده
آنجا که هیچ نیست
جز صدای نسیم
و بوی گل یاس
و من از خواب بیدار می‌شوم
صدای نسیم
صدای نفس‌های تو بود
و عطر یاس
عطر تن تو


مهرداد درگاهی

زمین گرد چه میخواهد؟

زمین گرد چه میخواهد؟
به جز به گرد تو چرخیدن
سپس به سوی تو غلتیدن
سپس به پای تو افتادن
توان این همه در من نیست
مرا ببخش اگر ماهی...!

هم از سکوت گریزان

هم از سکوت گریزان
هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم
چنین چرا بیزار ؟!


فاضل نظری

دستت را می بوسم

دستت را می بوسم
و تندیسش را می‌سازم
معبدی باشد
نه، برای شعله خورشیدِ!
جنگل را بدواند، سبز، دورش!

دستت را می بوسد
که گونه اش را
با عمقِ سیاهِ قلبش، آشنا کرد!


می بوسد، بند بند انگشتت
خشم درونم را
مشق شبم را ، تنها روزت را!
که اسارت دستم را،
چون سیل ی بر سد شدی،!

دستت را می بوسم
و گشیدگی هر انگشتت راهیست
به هر سو، که می‌خواهد!
دوست دارم .

و انگشتانِ نشسته ات!

هر کدام، پرنده ایست، سرخِ پریدن!

به روزِ شب پوش.

من فردا را، در این شبها
به گوشِ پنجره ها میخوانم!

من از تو/ حیدر بابا/ را
به لبِ کوچه ها و شهرها می کارم!
من پرواز، از این شبها را
آفتاب میدانم.

مهدی حسنلو