ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کاش عمری را که در محراب و مسجد باختی
در میان میکده با اهل دل می ساختی
بر سر سجّاده عمرت شد تمام امّا عجب
نفسِ ابلیس خودت را از خدا نشْناختی
از تمامِ عدلِ تو بهر خلایق این بس است
بیرق شومِ ستم را هر کجا افراختی
مثل گرگی چنگ و دندان خودش را آخته
با دغل خود را میان برّه گان انداختی
اینچنین هرگز نمانده و نمانَد روزگار
گیرم از بازیِ دوران یک زمانی تاختی
علی پیرانی شال
لحظه ای در خواب دیدم آن رُخِ مهتاب را
گفتمش آخر چه باید این دلِ بی تاب را
آه، با لبخندِ شیرین کرد اشاره بر چنین
بیتی از من رویِ نقشی در میانِ قاب را
عشق گردابست و دل یک قایقِ کوچک در آن
نیست راهی قایقِ افتاده در گرداب را
سالها از شورِ شیرینیِ دیدارت گذشت
دیگر از چشمم کسی هرگز ندیده خواب را
عاقلان با طعنه می گویند او دیوانه است
عقل می فهمد مگر مفهومِ عشقِ ناب را؟
علی پیرانی شال
گلِ شب بویِ گیسوانت ای یار
چنان مستم نموده وقتِ دیدار
که شب ها رفته از آن لحظه ی خوش
هنوز از مستی اش دل نیست هُشیار
علی پیرانی شال
زندگی گرچه پر از غم؛ لایقِ غم باد نیست
گل مگر با اینهمه خارِ تنش دلشاد نیست
شادی و غم در کنار هم نمایان می شود
زندگی جز اجتماعِ یک هزار اضداد نیست
دل مرنجان با هزاران آرزویِ بی اساس
آرزوها جز خزانی در مسیرِ باد نیست
دائما در فکرِ جمع و ضرب و تقسیمش مباش
چون حسابش منطبق با جدولِ اعداد نیست
زندگی یک لحظه و آن را چنان فرهاد باش
گرچه یک لبخندِ شیرین طالعِ فرهاد نیست
علی پیرانی شال
ماهیِ کوچک درونِ تُنگِ خود غرق آنچنان
در خیالش کلّ هستی و جهان باشد همان
وسعتِ دنیایِ هر کس بسته بر افکارِ اوست
هرکه تفسیری نماید با خیالش از جهان
علی پیرانی شال
سیبی افتاد از درختی در کنارم بر زمین
گفتم از شاخه می افتد هر کسی روزی چنین
هدیه ای گر بخشد این دنیایِ دون بر آدمی
باز پس میگیرد از او بخششِ خود را یقین
قصّه ی دنیا چنان یک دشتِ سرسبز و وسیع
تو همان صیدی که غافل از عقابی در کمین
زندگی چیزی بجز سیبی به رویِ شاخه نیست
دیر یا زود از سرِ شاخه می افتد بر زمین
عطرِ شور انگیزِ تو در خاطره ها دائمی ست
عودِ خوشبویی بمانی بینِ جمع و بهترین
علی پیرانی شال
گفتند که خوبم وَ خیالت به سرم نیست
این قصّه ولی قصّه ی چشمانِ ترم نیست
من یوسفِ افتاده به چاهِ دلم اکنون
چندیست که از حالتِ خویشم خبرم نیست
چون کوچه ی متروکِ درونِ دهِ ویران
آرامم و دور از تو دگر رهگذرم نیست
چون موج پیِ موج زند ضربه به من عشق
آن ساحلِ دریایم و راهِ دگرم نیست!
از درد پیِ درد پیِ درد چنانم
انگار نباشد غم و دردَت اثرم نیست
مانند درختی که بر افتاده زِ خاکش
دردی دگر از هَجْمه ی ضربِ تبرم نیست!
چون کوهِ دماوندم و پایم به تو زنجیر
از بندِ خیالِ تو توانِ سفرم نیست
من مرغِ به دامِ تو گرفتارم و امّا
روزی شوم آزاد دگر میلِ پرم نیست
علی پیرانی شال
عیدِ قربان و منم الساعه قربانت شوم
امر فرما ذبح با شمشیرِ چشمانت شوم
حاجیان در مکّه و کعبه به دنبالِ تواند
من همینجا بر سرِ میثاق و پیمانت شوم
در کجا بارانی از مهرت نباشد آسمان؟
ای خوش آن دم نازنین سیرابِ بارانت شوم
گرچه پنهانی ولی نورت هویدا آفتاب
من فدایِ چهره یِ پیدا و پنهانت شوم
گندمِ عصیانِ دل را از سرِ راهم بگیر
تا مبادا از هوس در دامِ عصیانت شوم
گندمی گردیده عبرت در تمامِ عمر من
چون نمک خوردم دگر فکرِ نمکدانت شوم
علی پیرانی شال