ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
به تکاپوی تو
پای به دنیای بزرگسالی نهادم
بلکه تو را بیابم
فلات یخزده قارههای بلند
و اقیانوسهای سر به تاریکی کشیده را گشتم
اما اثری از تو نبود
تو را به محراب معابد پرغوغا جستجو کردم،
در خلوت کتابخانههای بزرگ،
در بهشتواره جنگلهای سرسبز
تا کویرهای اغواگرانه زمین
تو هرگز
هیچجا و هیچوقت نبودهای
جز در اعماق قلب من
جستجوی من، همیشه بیهوده بوده است
علیرضا غفاری حافظ
تو زیبایی
مثل نوازش سطح دریا با دست نسیم
مثل بازی نور با ململ کف دریا
مثل لحظه رسیدن شراب
مثل باران پس از خشکسالی
مثل نقشبستن شعر
پس از سکوت دراز یک شاعر
اصلاً اینها که نه
تو مثل خودت زیبایی
که با چیزی نمیتوان مقایسهات کرد
علیرضا غفاری حافظ
در ته تکه آینهای شکسته
کسی هست که مرا
به اسم کوچکم میخواند
بیا، بیا که تو را آنجا
کسی، به اینگونه که هستی
- نمیخواهد
یک درصد از هرچه که هست
برمیدارم و میروم
میتوان در آن،
همه چیزهای ممکن را
تا بینهایت به توان صد
پیدا کرد
از همه همهمههای این دنیا
خاطره نگاه دلسوزانه تو را
در سررسید کهنه سالها پیش
من مخفیانه نوشتهام
در انتهای آینه
همین مرا کافیست
یک درصد از "هستی هرچه که هست"
گاهی به تمام جهان میارزد
علیرضا غفاری حافظ
تو را به قداست لحظهای که
شوق آفرینشات
در قلب خدا شعله میکشید
به حرمت نخستین لبخندت
که جهان را مغرور خود ساخت
به عطر گیسوانت
که بهانه همه بادها برای وزیدن میشود
دوست میدارم
و در این دوست داشتن
تصور میکنم که خدا را
جهان را
و زندگی را عشق میورزم
علیرضا غفاری حافظ
برای دانستن اندازهی دوستداشتنم به تو
نقشهای را در برابرت بگیر
و فاصله کوهستانهای سرفراز زاگرس تا آتنِ
مغرور را
اندازه بگیر
و آنچه را که هست، در بالاترین عدد ممکن،
ضرب درهزار کن
علیرضا غفاری حافظ
و من مثل خریداران عطر
گردن تو را میبویم
سرمست میشوم
از عِطرالاولینی که از آغاز آفرینش
تو را هست
و خانه عشق ما را
به سالن رقص فرشتگان ماننده کرده است
لب به لبات میسایم
که همچو یاقوت مذاب هستند
و زمین را در چرخش روزانه خود به دور خورشید
غرور میبخشد
به بودن تو
من محکوم به بهشت هستم
و شهروند جزیره خجستگان
خدای را شکر
از هستی مستآور تو، که مرا هست
علیرضا غفاری حافظ
تو همون ارتش اشغالگر نازی هستی که منِ
لهستان را تصرف کردهای و هنوز هم بمبارانام
میکنی
تنها تفاوتی که دارد
بمبهای گل و عطر با صدای مهربانی است
ولی
یه روز مثل یک رعدوبرق، من تو را تصرف
میکنم و به برلین زیبایت دست میاندازم
علیرضا غفاری حافظ
چگونه میتوان باور کرد
که هزاران داستان عاشقانه وجود دارد
و در هر کدام از آنها
دلدهای حضور دارد
آیا اینها سخنپردازی شاعرانی پریشان نیستند؟
چگونه میتوانم باور کنمشان
در حالیکه که تو در آن داستانها نبودهای
من بر آنام که هیچ داستان عاشقانهای
بیحضور تو شکل نمیبندد
تو باید به هزاران سیما
در همه داستانهای خوب باشی
علیرضا غفاری حافظ