یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بار گران زندگی

بار گران زندگی
بر دوش من افتاده
و درد تلخ آگاهی
بر جانم دویده است

نه در آغوش من
و نه در اینجا
بلکه در جایی دور
فارغ از بازی تقدیر
که بر من جاری‌ست

با گل و لاله و بلبل باش

من به سهمی ز تو در حد خبر
سخت محتاجم

علیرضا غفاری حافظ

فرزند ناخواسته آفرینش

فرزند ناخواسته آفرینش
پسر ناتنی خداوند
و پسرک غریب شاعر
برای تو

از اول هم
تقاصی در کار نبوده است
و همین قاعده سرد خشک تلخ
جهان را
سرنوشت را
و عشق را
بازیچه شما کرد


علیرضا غفاری حافظ

هنرمندی بزرگ تابلویی زیبا را عرضه کرده بو

هنرمندی بزرگ
تابلویی زیبا را عرضه کرده بود
تاجری بزرگ
آن را می‌خرید
او پول بسیار زیادی داشت
هنرمند لبخند می‌زد

خدای بزرگ
تو را آفریده بود
جوانی فقیر
تو را می‌خواست
او غیر از واژه‌ها چیزی نداشت
آنگاه...
خدا مرا نگاه می‌کرد
درست به همین‌گونه که هست


علیرضا غفاری حافظ

فردا مرا تا غروب سرخ‌فام شهر بدرقه کن

فردا
مرا تا غروب سرخ‌فام شهر
بدرقه کن
صبح که می‌شود
تو می‌مانی و
شهر می‌ماند و
بازیگران دل‌باخته‌ات

من آرزوی داشتن تو را
آن‌گونه که باید باشی
به جا گذاشتمش
جایی امن
یک جا میان آدم‌ها

این‌ها همه تو را
همین‌گونه که هستی
دوستت می‌دارند
و مرا
همین‌گونه که هستم
می‌رانند


علیرضا غفاری حافظ

من می‌هراسم

من می‌هراسم
از نگاه بی‌تفاوت شهروندان
وقتی که سراسیمه شهر را
به دنبال تو می‌گردم
از پلیس‌هایی که
عشق را نمی‌فهمند
و مرا
با دستبندهای استیل می‌ترسانند

و اگر در این شهر سرد بی‌روح
روزی تو را بیابم
من حتی از صدای تو نیز می‌ترسم
که توان تکلم بدرود را دارد
من از خودم نیز می‌ترسم
که تاب تحمل این ترس‌ها
در من نیست


علیرضا غفاری حافظ

من از جهان شما به یک دروغ قانع بودم

من از جهان شما
به یک دروغ قانع بودم
کاش می‌گفتی‌ام:
نرو
شمعدانی بدون تو می‌میرد
ساعت رو طاقچه می‌خوابد
همه چیز گران می‌شود
و لبخند ممنوع می‌شود


همین قدر
همین قدر کودکانه
به دنبال بهانه‌ای بودم
که برای تو بمیرم

علیرضا غفاری حافظ

بیا باهم مرا تمام کنیم

بیا باهم مرا تمام کنیم
تو با نگاه خود
و من به آه خود

هر دو می‌دانیم
برای چیزی مثل عشق
این جهان مفت نمی‌ارزد
اما فقط من می‌دانم
که این جان
می‌ارزد


علیرضا غفاری حافظ

آدم‌ها با آغوش‌های فروبسته می‌میرند

آدم‌ها
با آغوش‌های فروبسته می‌میرند
با لب‌های بی‌رمق
و چشمان بی‌تفاوت
آن‌ها با فراموشی شعرها
نام‌ها
و یادها می‌میرند


تو
همه این‌ها را می‌دانستی
و بیشتر از این‌ها را نیز
اما ..

علیرضا غفاری حافظ