ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زندگی نام تو چیست...
زندگی گر چه ز چشمِ جان،
چون نگاری است پر از رنگ و فسان،
لیک اندر دلِ این باغِ پرآوازه،
جز سکوتی ز خلاء، چیست نشان؟
بر لبِ رود، زلالی است که میرقصد نرم،
برگ بر شاخه چو سیمین دخت نرم،
لیک این رقصِ خیالینِ دلافروز،
به نگاهی ز هیچ، میرود خاموش.
گر به رازِ نهفتِ هیچ، نظری داری،
از حصارِ بودن و نام فراری،
بر فرازِ سپهرِ معنا پر گشا،
کز عدم، سرّ حیات یابی، گویا.
ای مسافر تو ز دریا چه طلب میداری؟
آب و موجی که به پایان سپاری؟
زندگی، جامی از وهم و خیالی است لطیف،
و معنایش در هیچ، پنهان و ظریف.
اندکی بیندیش، ز نور و ز سایه،
رازِ این چرخِ کبود و بیآیینه،
که ز آغاز، بر هیچ نهادهاند زمین،
و سرانجامش نیز، هیچ اندر یقین.
عزیز حسینی
عمریست در واپسین ،انزوای تاریک پنجره نشسته ام
که شاید روزی تو باز آیی .
عابران خسته ی شب نشین ،آن لحضه را که تو بر من پا میگذاری به تصویر می کشانند
آن لحضه که ابرهای مه آلود ،از آواز سکوت پر است
و من برای گریستن خویش
آن لحظه را سوار بر گیسوان باد میگذارم .
تو می آیی
سلام می دهی
ما بهم نگاه میکنیم ، و تو بی دلیل می خندی
و صدای بادی که منزلگه سالیان مرا به صدا در می آورد
صدای سالها غربت را در منِ سیاه تکان می دهد
و من هرگز به یاد نخواهم آورد تورا .
و به فراموشی نخواهم سپرد
آن لحظه که من از دوست داشتن
تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان با تو میخواستم .
و تو امشب در میان زوزه های نالان گرگ به رَجعَت می اندیشی
و من دیگر نیستم که بخواهم ، مرا در جستجوی خویس باز گردانی
عزیز حسینی