ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نه دل مفتون دلبندی ، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی ، نه بر لب های من آهی
نه جان بی نصیبم را ، پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را ، نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی ، نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت ، نه با مهری نه با ماهی
به دیدار اجل باشد ، اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد ، اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی ، نه امیدی ، نه همدردی ، نه همراهی
گهی افتان و خیزان چون غباری در بیابانی
گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی، تا چند سوزم در دل شب ها چو کوکب ها؟
به اقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی
رهی معیری
بس که جفا ز خار و گل، دیده دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان ما، عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی، صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای، من زجهان بریده ام
تا به کنار بودیَم ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند لاله زخاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام
یا ز ره وفا بیا، یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو، جان به لب رسیده ام
رهی معیری
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی ...
رهی معیری