یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چو باد صبح وزد، موی من کند فریاد

چو باد صبح وزد، موی من کند فریاد
که ای رها ز غم دهر، گیر ریشه به یاد

ز ریشه گر نکنی پاس، شاخ سبز نماند
بهار بی‌ثمر آید، چو خشک گردد باد

مرا ز ریش، ملامت مکن که راز نهان
حکایت از دل صابر، نشان صاحب داد


سپید گشته چو مهتاب، ریش من ز ایام
ولی هنوز دلم گرم و سرخ همچو گلاب

کسی که بیخ ندارد، چو شاخ بی‌برگ است
نه در بهاران شادی، نه در خزان فراق

خمش مباش که این ریش، دفتر حکمت شد
هر آنکه خواند و داند، رسد به باغ مراد

بسا که ریشه بماند ز بعد طوفان‌ها
و لیک آنکه تهی شد، نماند در بنیاد

چو ریش پیر شود، موی سر جوان گردد
که سرگذشت جهان را، خرد کند ایجاد

اگر چه شانه نسازد، دل مرا سامان
ولی ز حکمت او، جان شود چو شمشادان

ز باده‌ی سخن عشق، بنوش جامی چند
که هر که ریشه بجوید، شود ز خاک آزاد


حسین دولت زاده

شب است و قهوه با عطرش ، غزل خوان

شب است و قهوه با عطرش ، غزل خوان
دل از سرمای سردی گشته حیران

به فنجانی پناه آورده این دل
که شاید کم شود بار غم نان...

بخار قهوه چون رویای شیرین
نشسته بر دل شب‌های سنگین


حسین دولت زاده