ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
نفرین آینه ها دیدن است،
از دیروز تا فردا.
من اما،
از پنجره خیال،
به تماشای تو نشسته ام...
بهنام نجم الدین
بر می دارم
سبد دلتنگی هایم را
مژده ، مژده ، مژده ،
پاییز ،پاییز ، پاییز
نفس زنان ، نفس زنان
میرسد از راه .
من اما،
میان پریشانی واژه ها
برای گفتن از چشمانت
تمام فصل،
شعر ریزان می کنم...
بهنام نجم الدین
شیشه ها احساس ندارند !
بروی شیشه بخار گرفته
نوشتم دوستت دارم،
آرام گریست ،
نوشتم دوستت ندارم
گریست ،
نوشتم شیشه خوبی ؟
باز هم گریست ،
باز می کنم پنجره را،
فریاد می زند خیابان،
در این عصر کرونایی
از پشت شیشه باید دید،
معشوق را.
حالا فهمیدم ،
شیشه ها افسردگی دارند...
بهنام نجم الدین