ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
تو را که مینگرم،
سکوتت فریادیست بیصدا،
چشمانت هزار واژه نگفته دارد،
و لبخندت،
نقابیست روی زخمی کهنه،
که هنوز هم خون میچکد از آن
در دلِ شب.
تو را که مینگرم،
تمامی جهان را میبینم،
دختری تنها،
با قلبی پُر از آتشهای خاموش،
با رؤیایی که هر بار،
در آستانه شکفتن،
زیر پای بیرحمی له شد.
اما تو،
هنوز ایستادهای،
با چشمانی که درد را زیباتر از هر نوری تابانده،
با دلی که نترسیده از تکرارِ شکست،
و آغوشی که هنوز
میخواهد باور کند عشق را.
و روزی،
یکی خواهد آمد،
که بیآنکه بگویی،
تو را بشنود.
و بیآنکه بترسی،
در آینه نگاهت،
خانهای برای عشق بسازد.
پریناز رحیمی