یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

زندگی ای دوستان رنج و عذابی بیش نیست

زندگی ای دوستان رنج و عذابی بیش نیست
این سرای خوش نما نقش سرابی بیش نیست

زندگی را نیست سایه،بهر آرام و قرار
دشت نفرین گشته،سوزان آفتابی بیش نیست

عمر اگر صد سال هم باشد چو نیکو بنگری
در ترازوی زمان برق شهابی بیش نیست


آنچه ما از آفرینش تا کنون دانسته ایم
ای عزیزان چند سطری از کتابی بیش نیست

حیف باشد غیر عشق آمال دیگر داشتن
غافلیم از اینکه دنیا همچو‌خوابی بیش نیست

دل نمی بندد به رضوان عارف حق آشنا
چونکه آنجا غیر حوری و شرابی بیش نیست

گفتم از احوال واسع گویمت؟گفتا که نه
داستان عاشق مست و خرابی بیش نیست


سید علی کهنگی

تو مرا ماهی و با غیر تو در پیچ و خمم

تو مرا ماهی و با غیر تو در پیچ و خمم
چو مرا نابی و با غیر تو در تاب و تبم

تو مرا آبی و می‌جویم و در وهم صدا
که مرا خوابی و می‌بینم و هر بار شبم

تو مرا بابی و می بویم از این دهر چمن
و مرا جانی و می‌بینم و در گیر تنم

ای که حیران شده هر عقل به سیما و قدت
وی تو ویران شده هر بار کزین جان و تنم

گاه با خون دلم در ره تو گریم زار
گاه چون  شمع شب افروز پی سوختنم

گه به زعم دل تو تا به سحر آه و فغان
گاه مانند هوا و دمی ، سرو چمنم

امین طیبی

ویران شدم بعد از تو در این ساحلِ سرد

ویران شدم بعد از تو در این ساحلِ سرد
دریای غم دارد درونش بی تو این مرد

باید چه می‌کردم که دردم را بدانی
فریاد کردم بارها برگرد... برگرد

باید مداوایم کنی با عطر عشقت
جا مانده‌ام بعد از تو در دنیایی از درد

ای وای بر من، وای بر من، وای بر من
با روزگارم عشقِ ویرانگر چه‌ها کرد

اصلا چرا اینگونه بی تابم پیاپی
وقتی نمی‌فهمی غمت بر من چه آورد


مهدی ملکی

گفتی که مگر به خواب ببینمت،

گفتی
که مگر
به خواب ببینمت،
کاش
یادت بگذارد،
یک شب
ببرد خواب مرا


مروت خیری

خراب و گنگ و خاموشم

خراب و گنگ و خاموشم
گمم در خود ، من از حالم گریزانم

سرابم مست و ویرانم
همچون برگی خشکیده ،رها در دست بادم

چه لرزانست منه تنها

از این آغاز باناله ، در این پایان گنگ گیرم
من اینجا در زمان گیرم
زمین گیرم

دل من بچگی میخواد
دله سیری دویدن با خیال کودکی میخواد

کجایی کودکی ها
زانوان وصله دوخته سادگی ها

کفش پاره
گیر سر از گل لاله

خنده های از ته دل

شادی های بی بهانه؛ توی کوچه های خاکی
غروب‌های آخر بازی، خونه جای خوابمون بود

دنیامون بازی و شادی
دویدم پاپتی همراه بادی

سبک بال همچون پروانه
به لب آواز کودکانه

نمی‌دانم ؛ کجای بازی را من بد دویدم؟
که مرز کودکیها را دریدم

کجای قصه خوابم برد
که دیگر کودکی ها مرد .


کیمیادالوند

آن سان عشق در مسلخ ظن شد

آن سان عشق در مسلخ ظن شد
آن سان عاشق سوزی به‌ پا شد
و سلامی به‌ پایان داد موسم عشق
آن سان حس عاشقی مصلوب شد
تارک دنیای تو خواهم شد
آن سان متروکه‌ای شد شهر خیال
آن سان به‌ عقب رانده‌ شدم از سرزمین انتظار
آن سان حصر قاتلین و حرامیان شدم
آن سان گلاویز تنهایی شدم

ترک کن شهر خیالم را
و مپرس سوالی از پایان ماجرا
و همچو غریبه‌ای
بازگرد به‌ فراسوی مرز آشنایی
تا فراموش کند تو را
خیابانها و باغچه‌ها
تا فراموش کنیم
اسم هم را
تا دور شویم
از خیال هم
تا ناامیدی و غم
بنا کنند دیواری حائل
تا نصف کنند ما را
آب دریاها
تا نصف شود وطن ما به‌ دیواری
مگذار به‌ تو بنگرند نقاشها
مگذار بشناسند تو را
نوازندگانِ دوره‌گرد
مگذار از تو بگویند عطارها
تا عکاس‌ها صدا نزنند تو را
تا خوشنویس‌ها نگویند اسم تو را
تا به‌ تو ننگرند رقاصها
تا آنها نیز شکنجه‌گرم نشوند
تا تحمل کنم شب‌های تنهایی را
که‌ وزید گردباد ترس
تا سقوط نکنم در سکوت
تا همچو دیکتاتوری
نشوم در هبوط
عادت من نیست بی تویی
اینک
همچو روحی سرگردان
یا ترانه‌ای آتشین
همچو دشمن
در انکار توام
پناه‌ نمی برم به‌ تو
ابراهیم بتهای تو خواهم شد
کافر دین تو خواهم شد
پرت میکنم یادگاریهای تو را
خواهم کُشت عروسک خیال تو را
نهان خواهم شد
از گزندِ باران و برگریزان
فراموش میکنم ستاره‌ها را
میدانم غرق توام
تا عادت کنم
فراموشِ تو باشم...


خالد کریمیان